28 سالگی

 

خببب.... به میممنت و مبارکی ۲۸ ساله شدم!

ممنون از همه اونایی که به یادم بودن و بهم تبریک گفتن. امسال من دو روز تولد داشتم!! تولدم ۱۶ تیره که به میلادی میشه ۷ جولای. ۷.۷ امسال چون سال کبیسه بود ۷ جولای میشد ۱۷ تیر!! پس ۱۶ تیر به تقویم خودمون تولدم بود و ۱۷ تیر هم به میلادی! ما هم دو روز گرامی داشتیم این روز فرخنده رو.

یه روزش رو که رفتیم رستوران نارنجستان. یکمی وارد بحث شکمینه میشیم حالا. خیلی خیلیییییییی زیاد خوشم اومد از نارنجستان. هم فضاش خوب بود. هم برخورد پرسنل. هم کیفیت و هم حجم غذا. یکی از بهترین و خوشمزه ترین کبابهای عمرم رو خوردم. فقط و فقط یه ایراد بهشون وارد بود و اون اینکه رستوران تو دو طبقه است٬ یه طبقه غذای دریایی و فرنگی سرو میکنه و طبقه بالا غذای ایرانی. حالا اگه شما دو نفر زن و شوهر برین و یکی تون غذای ایرانی بخواد و یکی دریایی اینا رو واستون یه جا سرو نمیکنن!! یه جورایی مزیت منوی متنوع رو به یک ایراد تبدیل کردن. وقتی همه نوع غذایی سرو میکنی بهتره که هر دو زیر یه سقف باشه. یا حداقل واسه مشتری از یه طبقه دیگه بیارین. ما هم اولش طبقه غذای خارجکی رو رفته بودیم ولی من چون به هوای کباب رفته بودم مجبور شدیم پاشیم بریم یه طبقه بالاتر.

به محض ورود هم با لیموناد نعنایی ازتون پذیرایی میکنن و پیانو هم هست و تو یه تایم هایی هم یکی میاد پیانو میزنه که خیلی خوبه. کلا حس و حال طبقه دوم بهتره و ویوی خیلی قشنگی هم از تهران دارین.

تارا گلی هم اولین کباب عمرش رو تو این رستوران خورد که من از کباب فیله خودم یه تیکه بهش دادم و حسابی با اون دو تا دندونش و لثه هاش له و لورده اش کرد و ابش رو خورد. وقتی هم دیدم خیلی نرم شده ترسیدم یه تیکه درشت بره تو دهنش و از دستش گرفتم که تقریبا ابروریزی کرد و رستوران رو گذاشت رو سرش! همه هم بهش میخندیدن و میگفتن نیم وجبی از کباب نمیگذره.

یه خانومی هم بود که اگه میخواستین عکس ازتون میگرفت و براتون همونجا چاپ میکردن و قاب میکردن و میدادن که ما هم با اینکه خودمون دوربین برده بودیم ولی گفتیم ازمون عکس خانوادگی هم گرفت و تاریخ هم روش زده بود و این خاطره رو جاودانه کردیم. البته کیفیت چاپش پایین بود ولی کلا بدک نبود.

البته این رستوران رفتن مال ۱۵ تیر بود! ۱۶ ام هم زنگ زدم دختر خاله هام اومدن و کیک و شمع گرفتیم و تولد بازی کردیم. مامان و خواهرم هم زحمت کشیده بودن واسم کادوی تولد فرستاده بودن. تو این وانفسای مانتو!!! یه مانتو از مامان و یه شال از خواهرم کادو گرفتم!

شنبه شب هم خونه یکی از فامیلا شام دعوت بودیم که اونجا هم واسم شعر تولدت مبارک خوندن و کلا شب خوبی بود. یکی از فامیلا که خیلی پسر جوکی هست از کانادا اومده بود و مهمونی هم به افتخار اون بود و کلی اون شب گفتیم و خندیدیم و روده بر شدیم

این از قسمت خوب ماجرا.

اما سر یه موضوعی کلی اعصابم این یکی دو روزه خرد شده و قسم خوردم بی خیال موضوع نخواهم شد. به همین خاطر وظیفه ام رو در مورد اطلاع رسانی در صحن اینترنت همینجا به جا میارم.

ماجرا از این قراره که دکتر برای تارا یه سری ازمایش نوشته بود که سه شنبه هفته پیش انجام دادیم توی بیمارستان خاتم الانبیا و پیش دکتر دلاور! البته اگه بشه اسمش رو دکتر گذاشت! چون همون اندازه که تخصص و تجربه مهمه٬ انسانیت و اخلاق هم مهمه! یکشنبه هفته بعدش یعنی بعد از ۵ روز که زنگ زدم واسه جواب٬ فرمودن ازمایش ویتامین د رو نتونستن انجام بدن چون کیت ازمایش ندارن!!!!!!!!!!! همین مساله برای منی که چند روز تو هول و ولا بودم به حد کافی غیر قابل قبول بود.گفتم خب حداقل اینو همون روز به من میگفتین من میرفتم یه بیمارستان دیگه! که گفتن نههه اگه ما نداریم پس بدونین هیچ جایی ندارن!!!!! ولی بقیه ارمایشها اماده است بیایین بگیرین.

همسر از شرکت مرخصی ساعتی گرفت و کوبیدیم رفتیم بیمارستان.نتیجه رو گرفتیم و رفتیم کلینیک که دکتر جواب رو ببینه. اقا تشریف برده بودن بخش زایمان که بچه سزارینی ها رو چک کنه! کلینیک هم به امان خدا و ۱۰ نفر مریض منتظر! بعد از بیشتر از یه ساعت بلاخره تشریف مبارکشون رو اوردن و رفتیم تو که جواب ازمایش رو ببینه. کسی که اسم خودش رو دکتر گذاشته٬ کسی که قسم پزشکی خورده٬ کسی که بالاتر از همه اینا یه انسانه حاضر نشد برگه ازمایش رو از دست من بگیره ببینه که اول باید برین پذیرش بگیرین!!! (نمیدونم از کی تا حالا برای دیدن جواب ازمایش پول یه ویزیت کامل رو میگیرن؟! اونم تو بیمارستان تازه؟!! تو مطب هم اینکارو نمیکنن!!) یعنی نیومد اینا رو بگیره نگاه کنه تا همسر تو اون فاصله بره پذیرش بگیره و بیاد!!!! ما اومدیم بیرون و یکی دیگه رفت تو. تا اون مریض بیرون بیاد و همسر بره پذیرش بگیره دوباره از بخش سزارین زنگ زدن و دکتر تشریف بردن بالا!!!! این دیگه جرقه تو انبار باروت بود.

بی خیال دکتر و ازمایش و هر چی بود شدم و مستقیم رفتم دفتر مدیر بخش و هر انچه که شایسته شون بود و با همون لحنی که لایقشون بود بارشون کردم. یه شکایت کتبی هم نوشتم هم در مورد شخص دکتر دلاور و هم در مورد عملکرد ازمایشگاه. اون اقا هم همونجا زنگ زد به مسئول پذیرش و با داد و بیداد گفت کانتر دکتر دلاور رو ببندین!! من دیگه خسته شدم از بس مریضا شکایت کردن هر روز!!

من نمیدونم چطوره که یه بیمارستانه به قول خودشون خصوصی!! تو بخش زایمان دکتر کشیک نداره که دکتر باید مرتب کلینیک رو ول کنه و بره بخش. مریضا هم اینجا منتظر. اگه هم ان کالی چرا میایی میشینی تو کلینیک؟!!!!

با اعصاب خرد برگشتیم خونه و منی که دلم هنوز خنک نشده بود این دفعه زنگ زدم به رییس بیمارستان !! و این بار بهتر از دفعه قبل از خجالتشون دراومدم. گفتم بعید بود از دکتر افشاریان که همچین ادمی رو معرفی کنه و اگه معرفی ایشون نبود پامو همچین جایی نمیذاشتم. از برخورد پرسنل پذیرش گرفته تا ازمایشگاه همه رو گفتم و گفتم که بی خیال این موضوع نخواهم شد و تا هر جا لازم باشه میرم چون معتقدم از ماست که برماست! از بس سرمون رو انداخیتم پایین و هیچی نگفتیم اینجوری سوارمون شدن! گفتم به پذیرش بیمارستان زنگ میزنی میپرسی فلان دکتر هست؟ مبگه بعله. میپرسی چه ساعتی؟! بیییب ..بیییب...!!!! یه ساعته که قطع کرده... ۱۰ ثانیه اجازه نمیده سواالت رو بپرسی. یا مثلا اول صبح با یه انرژی مثبت زنگ میزنی سلام.. خسته نباشید.. از اونور خط یکی با صدای نکره داد میزنه سرت: بلندترررررررررررر!!!! فک کن فقط.

گفتم اگه حرف منو قبول نداری خودت از یه شماره دیگه زنگ بزن ببین برخورد پرسنلت چطوره؟!

البته خداییش رییس بیمارستان هیچی نگفت و کلی عذر خواهی کرد و گفت ما به خاطر شکایت شما کانتر دکتر رو اونروز بستیم و منم خودم پیگیری میکنم و خلاصه شماره تلفن منو هم گرفت. منم گفتم بیشترین چیزی که برای من قابل هضم نیست اینه که دکتر نیومد برگه ازمایش رو از دست من بگیره ببینه تا همسر هم تو اون فاصله بره دوباره ویزیت واسه ایشون بگیره!!رییس بیمارستان هم عذرخواهی میکرد و به قول خودش توضیح میداد که بیشتر توجیه بود تا توضیح!! خلاصه این قضیه بدجوری اعصابم رو به هم ریخت و واقعا هم حال حالاها بیخیال نمیشم.

دیشب به همسر میگم چطوره فردا دوباره زنگ بزنم شست و شو شون بدم؟! میگه فکر خوبیه! اما این دفعه به یه بیمارستان دیگه زنگ بزن بگو من تا حالا اونجا نیومدم! ولی از اونجایی که همتون لنگه همید زنگ زدم حالتون رو بگیرم...!

البته ازمایشها رو هم بردیم تو مطب به یه دکتر دیگه نشون دادیم که گفت هیچی نیست و باز من راضی نشدم!! دادم دختر خالم که تو یه بیمارستان خصوصی دیگه کار میکنه اونم برد اونجا به دکترهای خودشون نشون داد و اونا هم همینا رو گفتن و من تا حدودی پذیرفتم! کلا بدجوری حساس شدم رو بچه. وسواس فکری گرفتم. هر کی هم همینو بهم میگه بدجور عصبانی میشم! مخصوصا اگه اون ادم همسر باشه! مامانم که همیشه طرفدار بچه بود بهم میگه تو که میگی سه تا بچه میخوام بیخود میگی! تو سر همین یکی هم خودت رو به کشتن میدی! نمیدونم...

اها هفته پیش رفته بودیم کردان باغ برادر شوهر اینا که اونجا فهمیدیم جاری حسوده حامله است! یه دختر ۱۰-۱۱ ساله داره که با ای وی اف به دنیا اوردش و بعدش با فاصله ۶ ماه و یه سال بعد دوبار خودش به طور طبیعی حامله شد ولی علیرغم مخالفتهای شوهرش هر دو رو انداخت! و گفت یه بچه میخوام!! الانم میگه به خاطر دخترش که همش میگه من تنهام و خودش رو با دوستاش مقایسه میکنه تصمیم گرفته که دوباره بچه دار بشه باز رفته ای وی اف کرده!! میگم چرا؟ میگه دکتر گفته اون دو باری هم که خودت حامله شدی معجزه بوده! از قرار معلوم دو تا نی نی واسش کاشته بودن و تا اونروز هر دو هم گرفته بودن! اماا متاسفانه ۱۰ روز بعدش هر دو افتادن! ناراحت شدم واسش. میگفت ۸۰ تا امپول زده بودم واسه این...! دوباره هم فک نکنم شوهرش راضی بشه که این راهو برن. سنشون هم بالا رفته دیگه...

بگذریم ..

از تارا عشقم بگم که هر روز شیرینتر از روز قبلش میشه. چهار دست و پا رو هنوز دنده عقب میره ولی یه چیزی جلوش باشه عیییین یه سرباز سینه خیز میره تا بهش برسه. من و باباش رو کامل میشناسه. تا میگی بابا کو؟ سریع نگاه همسر میکنه و تا میگی مامانی کو؟ نگاه به من.

اونورز همسر دراز کشیده بود و تارا رو هم گذاشته بود رو شکمش و داشت باهاش بازی میکرد طوری که تارا کامل پشتش به من بود. یهو همسر ازش پرسید تارا مامانی کو؟!! تارا کامل برگشت پشت سرش و زل زد به من! اون لحظه بهترین و قشنگترین لحظه زندگیم بود.... هیچ وقت فراموشش نمیکنم

 

بوفه صبحانه مخصوص

 

انچه در تصویر ملاحضه میکنید میز صبحانه مخصوص دخملی ماست شامل فرنی پنج میوه٬ بیسکوییت خیس خورده! اب سیب رقیق شده٬ طالبی له شده و قطره ویتامین ا-د!!!

 

 

اینا رو میخوریم٬ وقتی تموم شد میرسیم به خوشمزه ترین بخش صبحانه یعنی خود میز!!!

اونو هم به عنوان دسر میخوریم!

 

 

بچه مماخو

اگه یه بچه با مماخ گرفته و فین فینی دیدنا اون طالبیه منه!

تارا خیلییی بدش میاد از تمیز کردن مماخ. هیچ جوره نمیذاره دماغشو تمیز کنیم واسش. نه پوار (فین گیر!!! معادل فارسی!) نه گوش پاک کن و نه دستمال کاغذی٬ هیچ کدوم چاره ساز نبوده. اونروز از حموم که اوردمش بیرون دیگه مصمم شدم که دماغشو تمیز کنم واسش. اونقدر دست و پا زد و گریه کرد که حد نداشت. با هزار بدبختی تمیزش کردم و فوری بغلش کردم که گریه نکنه. دیدم قلبش مثل قلب گنجشکککک داره تند و تند میزنه..... اونقدر ناراحت شدم که حد نداشت دیگه از این بعد اصلا و ابدا کاری به دماغش ندارم.

همسر از یکی از همکاراشون که یه اقای مسن هستش و سالها پیمانکاری و ساخت و ساز کرده و کلی ملک و املاک تو ایران و ترکیه و جاهای دیگه داره شنیده بود که یه سری شهرک دارن میسازن نزدیک پارک چیتگر که در اینده هم قراره جلوش دریاچه بسازن و خلاصه گفته بوده که جای اینده داری هست. همسر هم همش میگفت بریم ببینیم چجوریه. خلاصه رفتیم و دیدم. بد نبود. محطوطه داخلی بلوکها رو مثل دیسکاوری گاردنز ساخته بودن.یه سری ساخته شده بود و تموم بود و حتی مردم ساکن بودن. یه سری هم در حال ساخت. حد فاصل اپارتمانها با پارک چیتگر هم قراره دریاچه مصنوعی بشه که در حال گودبرداری و اینا بودن و میگفتن تا شهریور ابگیری میشه. یه واحد نمونه اش رو هم رفتیم دیدیم ۱۴۰ متر بود که کاملا مبله اش کرده بودن و خوشگل شده بود. مخصوصا که نشیمن و پذیرایی از هم جدا بود و به سبک معماری فرانسوی بود. همسر که خوشش اومده. خداییش خونه هاش هم خوب بودن ولی خب فعلا از شهر دورن.پول اضافی داشته باشی واسه سرمایه گذاری در بلند مدت خوبه ولی فعلا برای زندگی و اینا نه. کسی اطلاعات بیشتری داره؟

پنجشنبه هم دوباره همسر میخواست بره همونجا واسه تحقیقات میدانی! که ما رو برد گذاشت خونه دختر خالم. با دختر خالم و دخترش رفتیم ونک و قبل از اینکه بریم هم شرط کردم که حمل تارا با اوناست! اخه کالسکه نبرده بودم! خداییش هم همش بغل دختر خالم بود و ویترینها رو نگاه میکرد و اخر سر هم تو بغلمون خوابید. کلی هم تو خونه شون شیطونی کرد. کف خونه پارکته و رو پارکتها سر میخورد و کیف میکرد.

دیروز هم رفتیم خونه برادر شوهر و باز برادر شوهر و همسری و تارا رو فرستادیم پارک و من و جاری رفتیم گلستان! یه شلوار نخی سفید گرفتم واسه یوگا.یه سر هم دزیره رفتیم که تفاوت قیمتها با دبی باور نکردنی بود! مخصوصا ویکتوریا سکرت!!  دوباره برگشتیم خونه برادر شوهری و شام ساندویچ نیم متری از نانوک گرفتیم که خیلی معمولی بود و ۱۰ شب هم برگشتیم خونه.

اینم از اخر هفته ما.

وسیله به درد بخوریه. مسواک بچه!