باز شود ... دیده شود...

 

در اینکه کادو گرفتن در هر زمانی و از هر نوعی خیلی لذت بخشه که شکی نیست٬ اما اگه این کادو از جایی که انتظارش رو نداری برسه یه لطف دیگه ای داره....

این ست بلوز و سویشرت خوشگل  رو آرزو جون زحمت کشیدن و برای تولد تارا فرستادن که دیروز به دستمون رسید.

 

به اضافه این  قفل کابینتها که از روز اول داره وظیفه اش رو به خوبی انجام میده!

مرسی ارزو جون. دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدین؟ حالا که زحمت کشیدین ایشالله بتونیم جبران کنیم.

از راهنماییهاتون در مورد بخار شو هم ممنون. جاری بزرگه داره. قرار شده بیاریم یکی دو بار استفاده کنم ببینم باهاش راحتم یا نه...

بخارشو

سلیممممم

کیف حالکم یا اصدقائی؟!

انا بخیر

روز جمعه که مهمون جاری بزرگه بودیم. رفتم ارایشگاه موهامو سشوار کردم و تیپ زدیم و رفتیم. خیلییییییی خیلییییییییی خوش گذشت.چقدر جامون تو اینجور مراسما خالی بوده و خودمون خبر نداشتیم!

تارا اولش به خاطر شلوغی شروع کرد به نق زدن و بغل هیچ کس هم حاضر نبود بره و فقط اویزون من و همسر بود! دیدم اینجوریه زنگ زدم به دختر خالم که میدم همسر تارا رو بیاره واسه شما یه چند ساعتی دختر شما بشه تا بعدا بیاییم تحویلش بگیریم! ولی تا خواستم حاضرش کنم و عموهاش فهمیدن میخوایم ببریمش گفتن نههههه.. اللا و بللا نبرین ما نگهش میداریم! کلا تکنیک خوبیه ها.. از این به بعد بیشتر استفاده میکنم...! تارا هم بچم انگار فهمید ماجرا از چه قراره دیگه کلا بچه خوبی شد و تا اخر مراسم همش بغل عموها بود و بازی میکرد و میخندید و همه رو هم با کاراش میخندوند. جاریم پشت پنجره واسه کبوترا غذا میریزه٬ مرتب این کبوترها میموندن لب پنجره میشستن وبعدم پررررررر میزدن و میرفتن و تارا هم کلی با تعجب نگاشون میکرد و ذوق میکرد.

یه دو سه ساعتی بازی کرد و بعد هم بغل دختر عمه همسر خوابش برد و یه ساعتی هم خوابید تا با صدای گیتار بلند شد.کلا روز خوبی بود و خوش گذشت.

منم که دیشب مادر شوهر و پدر شوهر و برادر شوهر و جاری جدیده رو دعوت کرده بودم که یه سری کاراشو از قبل انجام داده بودم و دیروز هم از ۸ صبح پا شدم تااااااااا ساعت ۴ همش زحمت کشیدم! ولی عوضش یه قرمه سبزی مشتی پختم با یه وجب روغن سیاه اضافه روش! با دلمه فلفل و بورانی اسفناج و دسر که خیلی هم پسندیدن و حسااابی خوردیم تا مردیم!

وای که عاشق یه روز بعد از مهمونی ام. یعنی امروز! هم غذا داری٬ هم میوه و شیرینی و خونه هم تمیزه و خلاصه خیلی باحاله.

تا وقتی دبی بودیم که به ندرت ادم بیشتر از دو نفر مهمون داره! کلا کمبوده مهمونه اونجا! اینه که زیاد وسایل خونه لازم نداری.مخصوصا اینکه همسر هم مثل اکثریت قریب به اتفاق اقایون مخالف ظرف و ظروف خریدنه. ولی خب اینجا دیگه وضع فرق میکنه. هم مرتب لازم داری هم اینکه دیگه میخواییم بریم خونه خودمون و مرتب جابجایی نداریم٬ اینه که یه لیست تهیه کردم از ظروف مورد نیاز! یه سری شو هم خریدم. کلی حال میده. من فکر میکردم فقط خرید لباس و کیف و کفش و طلا است که حال میده ولی کلا خرید از هر نوعش که باشه خوبه!

راستی یه سوال. میخوام بخار شو بخرم! به نظرم برای کسی که بچه کوچک داره خیلی به درد بخوره. حالا اونایی که دارن بگن ایا راضی هستن؟ به درد پارکت میخوره؟ کلا به چه دردی میخوره؟! اگه راضی هستین چه مارک و مدلی؟

 اخه من جدیدا میذارم تارا خودش غذاشو بخوره. تازگی تو صندلی غذاش پا میشه وایمیسته! اینه که اونجا غذا دادن بهش سخت شده. یه دستمال پهن میکنم رو زمین و غذا رو میریزم تو ظرف غذاش و خودم هم میشینم کنارش٬ اول یه مقدار از غذا رو در حدی که برای خودم قابل قبول باشه خودم بهش میدم میخوره٬ بقیه رو یه قاشق کوچک میدم دستش و خودش میخوره و بازی بازی میکنه و کیییییییییییییف میکنه. وسطش قهقهه هایی میزنه بیا و ببین بعدم که کل هیکلش رو باید بشورم و همه لباساشو عوض کنم. اونروزی یه نارنگی پوست کندم و  دادم بخوره. دیگه نمیدونین چه وضعی بود.... نارنگی هم خیلی دوست داره از ارنجاش اب نارنگی چکه میکرد پایین...ولی اصلا بهش سخت نمیگیرم چون اولا تا نخوره یاد نمیگیره٬ دوما خیلی حال میکنه بچه. ولی یه جوری غذا و میوه رو میماله رو زمین که با تی کشیدن هم تمیز نمیشه و باید بشوریشون! اینه که میگم شاید بخار شو به دردم بخوره. چون بعد از یه مدتی نقاشی کشیدن هم شروع میشه و اثار هنری متعدد رو در و دیوار خونمون نقش میبنده!

خلاصه که راهنمایی کنین دیگه.

 

دختر نماینده مادر است!

عجب هواییه....

محشررررررررر بارون و مه...

دیروز که ساعت ۱۰ صبح تارا رو به زور بیدارش کردم. همش در حال خمیازه کشیدن بود... ساعت ۱ هم دوباره گرفت خوابید تا ۳...

عصر احساس کردم بچه حوصله اش تو خونه سر رفته٬ زنگ زدم به همسر که ببینم کی میاد دیدم میگه جلسه دارم و دیر میام! دیدم دیگه تو بارون که نمیشه جایی رفت اینه که خودم دست به کار شدم و کلییییییییی با تارا بازی کردیم. از خمیر بازی ( خودم واسش خمیر درست کردم!) و مار و توپ درست کردن با خمیر تا نقاشی با اب و زردچوبه روی زمین!!! و کشتی فرنگی و خلاصه هر چی که بگی...

دخترم اینروزا علاقه داره خودش غذا بخوره. مثلا اگه یه قاشق ماست بریزی تو ظرف غذاش و با یه قاشق بذاری جلوش نیم ساعت باهاش سرگرم میشه و میخوره و میماله به در و دیوار. منم اصلا بهش سخت نمیگیرم. بلاخره باید بخوره تا یاد بگیره. بعد از بازی یکم مرغ با ابلیمو و  عسل مزه دار کرده بودم٬اونا رو پختم و گذاشتم تو ظرفش و زیرش یه سفره پهن کردم گذاشتم بخوره. خودم هم نشستم جلوی تی وی. یه برنامه تو ترکیه نشون میداد و یه دختری که خودش مانکنه داشت یاد میداد چطور با گل سرها و گیره ها و تلهای مختلف میتونیم موهامون رو مدلهای مختلف درست کنیم.

یه نگاه به خودم انداختم دیدم خیلی ژولی پولی شدم. دیدین که اینجور برنامه ها ادمو هوایی میکنه... پا شدم رفتم اول یه ارایش ملایم و مختصر کردم بعدم رفتم سر وقت کمدم و اول یه دامن جینگولی با تاپ پوشیدم و بعدم بدلیجات و گل سرهامو اوردم و شروع کردم یکی یکی به امتحان کردن و ست کردنشون. تارا هم که کبابش رو خورده بود به من ملحق شد و یکی یکی این گردنبند ها رو از تو جعبه میکشید بیرون و یکم رو زمین میکشیدشون. النگوها رو تو دستش مینداخت و میخندید و خوشحال بود. گفتم عجله نکن مااادر تا چند سال دیگه این گنجینه همش مال تو میشه... حس خیلی خوبی داشتم. همیشه فکر میکردم دختر رقیب مادره ولی الان میبینم اصلا همچین چیزی نیست. شایدم من این حس رو ندارم. به نظرم ادم بیشتر لذت میبره میبینه یه نماینده جای خودش گذاشته. یکی که جوونتر و پر انرژی تر و خوشگلتر و پرمدعاتره...

ساعت ۶.۵ که همسر اومد گفتم تارا رو برداریم ببریم سلمونی! اخه موهاش خیلی بلند شده بود و میرفت تو چشمش.گل سر هم براش میزنم زودی درمیاره و میذاره کف دستم! دفعه پیش از بس کولی بازی دراورد دیگه از ترسمون نبرده بودیمش. خلاصه بردیم و برعکس دفعه پیش که همش میگفتیم زیاد کوتاه نشه و اینجوری بزن و اونجوری بزن٬ ایندفعه گفتیم اقا تا جایی که میتونی کوتاه کن که دو روزه بلند میشه... اینگونه شد که دخترمون نیمه کچل شد! شبیه پسر شده... ایندفعه ارومتر بود و پشت موهاش رو راحت کوتاه کرد ولی باز به جلو که رسید سالن رو گذاشت رو سرش... اینقدر قیافه اش عوض شده. تخس شده!

تا گذاشتیمش تو ماشین هم از بس گریه زاری کرده بود که بلافاصله خوابید و نتیجه اینکه تا ساعت ۱۲.۵ شب داشت تو پذیرایی بازی میکرد و همراه ما فیلم میدید.

دخترم اینروزا خیلی مهربون شده. عروسکهاشو ناز میکنه و صورتش رو میچسبونه به صورت عروسکهاش. وقتی من دراز بکشم با دستای کوشولوش میاد و موهای منو ناز میکنه و هی موهامو میاره تو صورتم... هی میزنه کنار.. انگشتای کوچولوشو که رو صورتم حس میکنم میخوام بخورمش...

دیروز با دوستم تو دبی حرف میزدم میگفت اینجا هنوز گرمه. گفتم ما اینجا شوفاژها رو هم روشن کردیم...ولی اینجوری پیش بره ما چجوری بریم شمال؟! دلم شمال میخواد... تعطیلی هفته دیگه رو نمیخوام از دست بدیم.  به همسر میگم کاشان هم بریم بد نیست. هواش گرمتر از شماله ولی خب شهرهای دیگه عزاداری پررنگتره. راستی در راستای تبلیغات فلفولی ایندفعه میخواییم بریم سمت رامسر و چابکسر و خاور خانوم! اونجاها هتل خوب یا جایی که مناسب باشه برای موندن سراغ دارین؟ یا احیانا کسی مهمونمون میکنه؟

دیگه جمعه هم که مهمونیه و دیروز  لباسایی که میخوام بپوشم رو هم رو انتخاب کردم و موهامو هم میرم سشوار میکشم... پک ایلنجلیمیش (به قول ترکها)!!!!!!!

 

 

مهمون بازی

خیلی وقته که اصلا حوصله کارای خونه و کوزتینگ رو ندارم. نمیدونم به خاطر اینه که از این خونه خوشم نمیاد یا شایدم چون هر چی تمیز کاری کنم با وجود تارا خانوم  بیشتر از نیم ساعت دووم نداره.

ولی امروز صبح دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار و کلی تمیزکاری کردم. الان هم خونه مون بوی دیتول میده یه خورشت فسنجون مشتی هم گذاشتم تو گمج داره نرم نرمک میپزه واسه خودش.

دیروز ساعت ۱ بود دیدم حوصله ام سر رفته٬ کاری هم نداشتم بکنم٬ اول زنگ زدم به دختر خالم که خونه نبود٬ زنگ زدم دیدم مادر شوهر اینا خونه جاری دومی هستن اینه که سریع تارا رو حموم کردم و ناهار خوردیم و شال و کلاه کردیم رفتیم خونه جاری. پدر شوهرم رفته بود بخوابه٬ تا صدای تارا رو شنید قید خواب رو زد و اومد کلی با نوه اش بازی کرد. تارا هم الان دیگه اصلا غریبی نمیکنه و نهایتا بعد از ۱۰ دقیقه با همه دوست میشه و من از این بابت خیلی خوشحالم. دیگه تا دلت بخواد اتیش سوزوند. بعدش جاری اصفهانی هم اومد و دیگه کلی از دست کارای این دخمل خندیدیم. جاریم تو اشپزخونه شون دو تا پله دارن که گیر داده بود به اونا. همش میخواست از پله ها بالا بره و میرفت ولی پایین اومدی با مخ میومد... کلی شیطونی کرد و در کابینتها رو باز کرد و خلاصه فک کنم یه لیست کامل از وسایل اشپزخونه جاریم رو داره الان. میگفتیم تارا ببین زنعمو کم و کسری نداره...

تو خونه جدیدمون دیگه ور دل این دو تا جاریم هستم. خونه هامون نزدیکه. مادرشوهرم اینا گفتن بریم خونتون رو هم ببینیم٬ دیگه پا شدیم همگی رفتیم یه سر هم به خونمون زدیم. خیلی خوششون اومد و پسندیدن. پدرشوهرم کلی شکر خدا رو میکرد... بنده خدا هم پدر و هم مادرشوهرم خیلی بابت برگشت ما به ایران خوشحالن.

برگشتنی هم تارا از بس شیطونی کرده بود و خسته بود تو بغلم خوابید. ساعت ۶ همسر اومد دنبالمون و یه نیم ساعتی بودیم و برگشتیم خونه. خلاصه که دیروز کل روز رو در رکاب خانواده شوهر بودیم

برای مادر شوهرم دکتر یه سونوگرافی کلیه نوشته بود که انجام داده بودن و همش نگران جوابش بود. گفتم خب بیار خودمون بخونیم ببینیم چی به چیه؟ اورده خودش داره نگاه به عکسای سونوگرافی میکنه میگه خاک عالم انگار سیاهی دیده میشه تو عکسا...  میگم ماااادر این عکسای سونوگرافی همشون این شکلی اند.. نترسخوشبختانه همه چی هم نرمال بود و مشکلی نداشت.

جمعه هم جاری بزرگه مهمونی داده. اون موقع که ما ایران بودیم  قرار گذاشتن هر چند ماهی یه بار یه نفر همه فامیل رو دعوت کنه و تشریفاتی هم نباشه و فقط یه مدل غذا درست کنیم و دور هم باشیم. اونموقع ما تو چند تا از این مهمونیا شرکت کردیم و بعدش دیگه رفتیم دبی. ولی این سنت حسنه همچنان حفظ شده و این جمعه دوباره مهمونیه. ولی واقعا حتی یه مدل غذا درست کردن  واسه ۵۰-۶۰ نفر بازم سخته. ولی خیلی خوبه که همچین دور همی هایی هست.

تارا میره گوشی تلفن رو برمیداره٬ اول یه چند تا از دکمه هاشو فشار میده٬ مثلا داره شماره میگیره! بعد شروع میکنه عههه عههه عههه.... اده بده دده... بعد غش غش میخنده! دوباره اده بده دده.. عههه عهه عههه.. دوباره غش غش میخنده! اخرش هم میگه اوووممممم ..... بعدم دکمه رو فشار میده و مثلا قطع میکنه و گوشی رو میذاره روش!!  کاملا معلومه ادای منو درمیاره وورجک!

 

دیدار با دوستان قدیمی

 

پنجشنبه بردیم واکسن یکسالگی تارا رو زدیم که خدا رو شکر بدون مشکل بود. بعدش به توصیه شما دوستان یه سر هایلند رفتم. خیلی کوچک بود و چیز زیادی نداشت. فقط یه خمیر کاری و یه سس سالسا گرفتم. بعدش رفتم داروخانه واسه تارا قطره مولتی ویتامین بگیرم٬ مولتی ویتامین المانی شده بود ۲۲۶۰۰ !!!!!!!!!!

از اونجا هم رفتیم هانی پارسه ناهار خوردیم و اومدیم خونه. عصر هم رفتم یه حالی به احوالات موهام دادم و راحت شدم. البته میخواستم حسابی کوتاه کنم ولی همسر گفت نکن. منم که حرف گوش کن...! قدش رو خیلی کوتاه نکردم ولی پیتاژ کردم..

دیروز هم یه سر رفتیم کرج خونه یکی از دوستای دبی امون...

بعد از دو و سال و نیم٫ سه سال دیداری تازه کردیم.اونا دو سال زودتر از ما برگشتن ایران. اونموقع خانومه حامله بود و الان یه پسر شیطون ۲.۵ ساله دارن. روحیه دوستم خوب نبود... اینو البته پای تلفن هم میفهمیدم. اون موقع که تو امارات خرید و فروش ملک رونق داشت اینا تو کار املاک بودن و درامدهای خیلی خفن کسب میکردن ولی متاسفانه تو بحران مالی خیلی خیلی ضرر کردند. خونه هایی که طبقاتی خریده بودن همه از بین رفت و خلاصه خیلی متضرر شدن. یه مدت کیش بودن٬ یه مدت تهران و الان چند ماهیه که رفتن کرج ولی باز میخوان برگردن تهران! چون کار شوهرش تهرانه و رفت و امد به کرج براش خیلی سخته. امیدوارم بیان تهران تا بیشتر رفت و امد کنیم و دوستم هم حالش بهتر بشه.

اونقدر دیگه مسافرت و اینا نرفتم٬ نیم ساعت بیشتر که تو ماشین باشم مخصوصا اگه ترافیک هم باشه٬ به شدت سردرد و حالت تهوع میگیرم... دیروز هم وقتی رسیدیم خونه احساس میکردم بدنم رو تو هاون سنگی کوبیدن...!

وقتی رسیدیم خونه ۹.۵ شب بود. من معمولا شام تارا رو ساعت ۸ بهش میدم. دیگه رفتم تو اشپزخونه که غذا گرم کنم دیدم اومده وایستاده کنارم تند تند و پشت سر هم میگه به به.. به به .. به به... عزیییییزم.. گشنه اش شده بود...

اینروزا اصلا و ابدا پلو و خورشت نمیپزم. اصلا نمیتونم بخورم. نمیدونم چرا؟!! به هر خورشتی که فکر میکنم حالم بد میشه! به جز فسنجون! عوضش زدم تو خط غذاهای خارجکی. یه روز تایلندی٬ یه روز هندی٬ امروز هم مکزیکی... یادمه تو دبی سر کار که بودم ساعت ۶ تازه میومدیم خونه و سریع یه غذایی درست میکردم و نیم پز میخوردیمش و لالا! اشپزی که همیشه یکی از علایقم بود تو اون دوران واسم شده بود عذاب... همیشه میگفتم کی بشه دیگه من سر کار نرم٬ هر روز یه غذای جدید میپزم و الان اون روز از راه رسیده و من بابت تحقق این ارزوی کوچکم هم خوشحالم

خدایا شکرت...

دیروز با دوستامون که بودیم صحبت این شد که ما تو دوحه یه قرارداد بستیم ولی به خاطر ایرانی بودن بهمون ویزا ندادن٬ دوستمون گفت یه اشنا داره که میتونه ویزامون رو برامون دربیاره. از همسر میپرسید که هنوز میخواد که بره یا نه؟ که همسر هم گفت نه! دیگه من تاااا صبح داشتم تو ویلاژیو تو دوحه قدم میزدم که هیچچچچ!! تازه  حامله هم بودم و دست تاارا رو گرفته بودم داشتیم از مادرکر لباس میخریدیم واسه نی نی تو راهیمون!!!

فک کن فقط...

 


 یه عده همش اصرار دارن که من مرفه بی دردم و پز  میدم و اینا. اولا من تو دنیای واقعی هم واسه حرفی که میزنم به کسی حساب پس نمیدم. چه برسه به اینجا. دوما شما فک کن هستم. مشکلی داری؟!

 

گرونی

 

دختر گلم بعد از تولد و عروسی دیگه حسابی نانایی شده. تا میرم سمت دی وی دی رو زوانوهاش بلند میشه و یه دستش رو ( دست چپ!) مثل حالت نانای تکون میده.

خیلی خوردنی شده. امروز ساعت ۴ تا ۶ صبح خوابش پریده بود ولی میدونست الان چراغا خاموشه و همه خوابن٬ اینه که جیک اش درنمیومد.... نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. بعضی وقتا هم حفاظ تختش رو میگرفت و بلند میشد و اطراف رو میپایید. دو بار رفتم بهش سر زدم دیدم اینجوریه٬ اوردمش پیش خودمون. ما دو تا خوابیده بودیم این نشسته بود وسط ما٬ یکم منو نگاه میکرد٬ یکم همسرو...

با واکر حسابی راه میره و میدوه ولی تا ولش میکنه میشینه! کلی اینروزا با هم بازی میکنیم. تارا هم کلی بهم مهربونی میکنه.دیروز دراز کشیده بودم تو پذیرایی و هی میومد که لحاف رو واسم تونل کن. منم که دیدم این خسته نمیشه برداشتم پیچیدمش لای لحاف و مثل بچگیهاش ساندویچش کردم اینقدر خوشش اومد که نگو. حالا از دیروز هی میخواد ساندویچ بشه...

فردا میخواییم ببریم واکسن یکسالگیش رو بزنیم. هفته دیگه هم احتمالا مادر شوهرم اینا رو با جاری جدیده دعوت کنم واسه ناهار.هفته بعدش هم که دو روز تعطیلی داریم که با پنجشنبه و جمعه میشه چهار روز که اگه بشه یه مسافرتی بریم خیلی عالی میشه.

اها پریروز دیدم هیچی تو خونه نداریم٬ یه لیست بلند بالا نوشتم و همسر که اومد گفتم بریم هایپر که همه چیزو یه جا داره و راحت همه رو بخریم. خلاصه تو این ترافیک کوبیدیم و رفتیم هایپر اما هیچی پیدا نکردیم! فک کن یه کیلو میگو تو هایپر نبود!!! قسمت شوینده ها اکثرا خالی بود...! میگفتن جنس بهمون نمیدن و مشکل داریم...رفتم سمت لوازم خونگی یه ماهیتابه کوچک میخواستم٬ جنسای تفال هیچکدوم قیمت نداشتن٬ از پسره میپرسم اینا چرا قیمت نداره؟ میگه افزایش قیمت داشته واسه همین قیمتا رو برداشتیم و هنوز قیمت جدید نزدیم!! یه قابلمه خیلی کوچک تفال که فک کنم کوچکترین سایزشه و خودم هم دارم تو تیراژه دیدم ۹۸ تومن!!! خلاصه که نشد که بشه و در راستای حمایت از تولید ملی یه ماهیتابه زرساب گرفتیم...

قرص ماشین ظرفشویی فینیش بسته بزرگ که من ماه پیش گرفته بودم ۳۴ تومن٬ زده بود ۷۴ هزار تومن!!!!!!!!! خلاصه که دست از پا درازتر برگشتیم خونه. هیچی گیرمون نیومد... تازه تو فودکورت هم دو سه تا از رستورانا مثل لمزی و اون رستوران ترکی جمع کرده بودن! از جلوی فروشگاه اکو رد میشدیم همینجوری یه نگاهی از پشت ویترین انداختم کفشا ۴۵۰ تومن٬ ۴۹۰ تومن....! شاید واسه من گرون نباشه ولی واقعا حقوق یه ماهه یه کارمنده! به همسر میگم باید کفشامونو رو تخم چشممون بذاریم نه اینکه بپوشیم!!

راستی بچه ها جایی میشناسین که مواد غذایی خارجی داشته باشه؟ میدونم سوپرهای بزرگ دارن ولی جایی میخوام که جنسش جور باشه مثلا انواع سسها و نودلها و ادویه های تایلندی و مکزیکی و اینا رو داشته باشه؟

دیروز سر ظهری اومدم مثلا چاییم رو با کیک بخورم. خیلی متمدنانه یه کیک اشنا برداشتم باز کردم باورتون نمیشه روش کپک زده بود!!!!!!!! دیگه این مدلیش رو ندیده بودم...!!! میخواستم عکسش رو بگیرم بذارم اینجا دیدم به حد کافی حالم به هم خورده... احتمالا مواد نگهدارنده اش چینی بوده..

خونه جدیدمون رو خیلی دوست دارم.بی صبرانه منتظرم تحویل بدن و بریم توش. هر روز واسش یه نقشه ای میکشم.. کلی چیزا هست که باید بخریم. تو ذهنم همه اینا رو مرور میکنم. حس شیرینیه.. فک میکنم اتاق تارا  وقتی بچینمش چه شکلی میشه؟ همه ست اتاقش رو از لوستر و پرده و تابلو و روتختی و بوردر همه رو این سری از دبی اوردم و میدونم که اتاقش خوشگل میشه. اینروزا تارا رو که میبینم یاد بچگیهام میوفتم که چقدر همه چیز لذت بخش بود. با یه تاج کاغذی خودم رو شکل ملکه میدیدم و تو ذهنم کلی رویا پردازی میکردم... گاهی وقتا دلم میخواد بازم به اونروزا برگردم. خوب یادمه که چه چیزایی دوست داشتم. مثلا عاشق این بودم که یه جایی فقط واسه خودم داشته باشم. حالا یا چادر یا خانه بازی... یا عاشق اشپزی های خیالی بودم. واسه همین از الان ست اشپزخونه واسه تارا خریدم... دوست دارم تا جایی که میتونم شرایط رو براش فراهم کنم تا از بچگی و لذتهاش اونجوری که باید و شاید استفاده کنه و لذت ببره. خلاصه که بعضی وقتا دلم میخواد جای اون باشم...

 

 

خبببببببب

به میمنت و مبارکی برادر شوهر ته تغاری رو هم راهی خونه بخت کردیم. حییییییف که دیگه عروسیامون تموم شد..! کاش مادر شوهرم ۱۰ تا از این پسرا میاورد...!

خدا رو شکر ما هم حالمون خوب شد تا روز عروسی. مراسم که کلا تو یه باغ تو کرج بود. تو فضای ازاد سفره عقد و موزیک سنتی و قلیون و اش رشته بود. داخل سالن هم که دی جی و بزن برقص و شام. شب خوبی بود و کلی رقصیدیم و با کفاشی پاشنه بلند بالا پایین پریدیم طوری که من شب از پا درد خوابم نمیبرد!

ماشینمون هم که شده بود ماشین عروس. خود عروس رو هم خوب درستش کرده بودن.فقط نمیدونم چرا هر وقت تارا رو میبردم نزدیک عروس عوض اینکه خوشش بیاد و بخنده٬ میترسید و گریه میکرد!!

وای که چقدر خسته ام.. اول تولد تارا و الان عروسی و بعدم حتما پاگشا و مهمونی و مادر شوهر اینا رو هم باید دعوت کنم و بعدم اسباب کشی و عید و  ووووو.....  به قول دختر خالم میگه تو دیگه خستگی درکردنت میوفته واسه سال دیگه...

 

ممنون دوستان.

خدا رو شکر همسر حالش خوبه.

خودم هم با تزریق دو تا پنی سیلین الان بهترم. فک کنم تا فردا دیگه ایشالله اوکی بشم.

تارا هم که تا بدین لحظه مشکلی نداره. قربونش برم. ایشالله همیشه تنش سالم باشه. من و همسر هر دو ماسک میزنیم تو خونه.

به دکتر میگم فردا عروسی برادرمه! یه چیزی بده زود روبراه بشم. میگه پنی سیلین میدم ولی قبل از اینکه بزنی اول برو عروسو یه ماچش کن! تازه یه امپول بتامتازون هم واسم نوشت! میگه فردا میخوای ارایش غلیظ بکنی حساسیت ندی!!! به عروسامون هم میدیم!!! به حق چیزای نشنیده... چقدرم من اهل ارایش غلیظم...

 

فک کنم عروسی برادر شوهر رو باید تعریفش رو از بقیه بشنویم..!

همسر که زونا گرفته!! البته خدا رو شکر شدید نیست و بنده خدا با اینکه چند روزه اینجوریه ولی سر کار میره و خلاصه رو پاست. فقط همش نگران سرایتش به تارا هستم. هیچ جوره هم نمیشه پیشگیری کرد...

خودم هم امروز از صبح سردرد و گلودرد خفیف دارم. دارم خوددرمانی میکنم...

خلاصه که خدا به خیر بگذرونه.

 

8.8.91

سال پیش در چنین روزی پاکترین رو ناب ترین عشق روی زمین رو به چشمم دیدم و مادر شدم...

توی این یکسال همراه با فرشته کوچکمون ما هم بزرگ شدیم... افکارمون٬ روحیاتمون٬ حتی علایقمون همه و همه تغییر کردند.. رنگارنگ شدند...

نمیخوام زیاد بنویسم چون واقعا زبان و قلم قاصره از بیان احساسات انسان به فرزندش و طبعا همه مادرا ادامه این مطلب رو نانوشته میخونن....

چون همیشه به رئال بودن هر چیزی خیلی اهمیت میدم واسه همین امروز ۸.۸.۹۱ که روز واقعی تولد تاراست بازم براش یه کیک گرفتیم و یه جشن کوچولوی سه نفره ترتیب دادیم.

اینم برای همه دوستای خوبی که این مدت همراهمون بودن و بهمون لطف داشتن و همه اونایی که روز واقعی تولد رو یادشون بود و تبریک گفتن بهمون.

 

 

 

حس قشنگ زندگی.. تدارک عروسی

عاشق پاییز بودم و هستم.

صبحها که از خواب بیدار میشم و میبینم هوا ابریه پر از انرژی میشم. تغییر فصول واقعا نعمت خیلییییییی بزرگیه.. چیزی که ما چند سال ازش محروم بودیم و همش یادش رو میکردیم... خوشبختانه تو خونه جدید هم چون ویوی پارک داریم خیلیییییییی قشنگ این تغییر فصول رو میتونیم زندگی کنیم

اینروزا زندگی رو خیلی دوست دارم.خیلی بابت بودن تو ایران خوشحالم...  خیلی چیزا که چندین سال واسش برنامه ریزی کرده بودم الان یکی یکی دارن عملی میشن و این رسیدن به هدفها خوشاینده.

تولد تارا واقعا بهمون خوش گذشت.حیف که تموم شد...! فقط چه خوب که تولد رو هفته پیش گرفتم. چون این هفته هم هوا سردتر شده و هم اینکه طبق حدسی که میزدم ... تشریف اوردن.

دیگه جونم براتون بگه دیروز که همسر هم تعطیل بود گفتیم بریم یه سر به خونمون بزنیم٬ تو راه یه زنگ هم به برادر شوهر زدیم که بریم ازش یه کارت دعوت عروسی که گفته بودیم واسه دختر خاله ام اینا بنویسن رو بگیریم٬ که گفت خونه خودشون هستن با نامزدش و ما هم رفتیم اونجا. یه خونه نقلی اجاره کردن و مبلمان عروس خانوم هم یکمی گنده بود و خونه خیلی کوچک به نظر میومد... خیلی دلم برای این برادر شوهرم میسوزه. همسن منه و متولد ۶۳. هم زود ازدواج کرد و هم برای عروسیشون عجله کردن. طفلی تو بدترین شرایط مملکت از نظر اقتصادی و تورمی باید یه زندگی رو سر و سامون بده. الان با این گرونی واقعا برای جوونا شروع زندگی سخت شده. البته به لطف و حمایت برادراش داره عروسی حسابی میگیره و خونه هم اجاره کرده٬ ولی خب تا بیاد خودش خونه دار و ماشین دار بشه کلی باید بدوه...

ما هم بهشون گفتیم میتونن اگه خواستن ماشین ما رو گل بزنن واسه عروسی که معلوم بود خیلی هم دلشون میخواسته  فقط میگفتن شما با بچه کوچک بی ماشین میمونین که ما گفتیم ماشین از دختر خاله ام اینا میگیریم و مشکلی نیست. اینه که به احتمال زیاد ماشین ما بشه ماشین عروس

دیگه یه چند دقیقه اونجا بودیم و بعدش پا شدیم رفتیم خونه خودمون. تاااااااااااااااازه فهمیدم چقدر خونمون خوشگل و دلبازه ایندفعه خیلی بیشتر عاشقش شدم. چون واقعا ویوی دلبازی داره. از پنجره میدیدم یکی بچه اش رو اورده داره تو پارک تاتی تاتی راه میبره و فیلمش رو میگیره......دو تا بلبل عاشق یه گوشه دیگه دارن واسه همدیگه جیک جیک میکنن... یه گوشه دیگه چند تا پیرمرد رو یه نیمکت نشستن و احتمالا دارن در مورد خاطراتشون در سال ۱۳۲۰ حرف میزنن خلاصه که عالمیه واسه خودش.

خونه هم خیلی خوش نقشه است و اصلا فضای پرت نداره.دیگه پنجره ها رو اندازه زدیم و یه سری اندازه گیریهای دیگه داشتیم انجام دادیم. یه سر هم رفتیم سالن اجتماعاتش رو دیدم.خیلی بزرگ و مرتب با دستشویی و اشپزخونه! واااای کی بشه یه مهمونی اونجا بگیریم. هنوز یه هفته از تولد نگذشته دلم مهمونی میخواد. به همسر میگم وقتی رفتیم خونه خودمون یه مهمونی بالماسکه بگیریم. من خیلی دوست دارم اول میگه باشه٬ بعد یکم فکر میکنه میگه نه! خز پارتی بهتره! میگم اخه همسر جان مردم چطوری با تیریپ خز بیان از تو لابی رد شن بیان بالا...

جمعه اینده هم که عروسی اخرین برادر شوهر! یه لباس سفید که توش دانتل هم داره داشتم با خیال راحت نشسته بودم که اونو میپوشم٬ ولی هم برام تنگه و هم یکم کوتاهه. چون مراسم توی باغ هست و مختلطه دیگه نمیخوام اونو بپوشم و یکی دو روز افتاده بودم به چه کنم؟ چه کنم؟....  دیدم دیگه تو این فرصت کم نه میشه مدل پیدا کرد٬ نه پارچه و نه خیاط و نه لباس حاضری. اینه که رفتم کمدم رو گشتم. تو عروسی دختر داییم از دبی یه پیراهن مشکی گرفته بودم از دیزل. خیلی خیلی تن خور خوبی داشت و ساده و در عین حال شیک بود. اینو فقط تو اون عروسی پوشیدم و فامیل شوهر ندیدنش! فقط چون همیشه تو مراسما مشکی میپوشم ایندفعه میخواستم دیگه مشکی نباشه که بازم نشد... یکم دو دل بودم٬ دیروز دختر خالم خونمون بود هر دو تا هم سفیده و هم مشکیه رو پوشیدم که گفت مشکیه خیلی بهتره و کاملا هم قالب بدنته. خلاصه که نشد که بشه و باز من باید پیراهن مشکی بپوشم.

خیلی دوست داشتم مراسم پاتختی هم داشته باشن چون اون هفته شنبه اش هم تعطیه و میتونستم تارا رو بذارم پیش همسر و خودم برم یه چند ساعتی تو یه جمع خانومانه خوش بگذرونم که گفتن هست و بنده بسی خوشحال و شادمان شدم...

هر موقع میرم گوشت بخرم گرونی کاملا به چشم میاد. یه ماه پیش داشتم واسه تارا ٬جگر میخریم کیلویی ۲۲.۵۰۰. چند روز پیش رفتم دو کیلو چرخکرده گرفتم ۵۲ تومن. یهو چشمم افتاد به ماهیچه ها و گفتم یه ماهیچه رو هم سه تکه کنه واسم برای تو سوپ تارا. یه دونه ماهیچه ۱۰ تومن!!!!!!!!! چون اینجا زیاد خرید نمیرم از قیمتها هم خبر ندارم. موقع وفور نعمت رفتم از دبی کلیییییییی خرید کردم و تا مدتها دیگه لباس و کفش و وسایل ارایش نمیخوام.

تارای قند عسلم هم هر روز بلاتر از دیروز میشه. بعضی وقتا کارای عجیبی میکنه. مثلا دیروز بدون پوشک یه شلوار پاش کرده بودم تو خونه یکم واسه خودش بچرخه. همیشه اینکارو میکنم. نمیذارم بچه ۲۴ ساعته تو پوشک باشه. یهو دیدم هی وسط شلوارش رو گرفته میکشه  و میگه جیس.. یکم منو نگاه میکنه و دوباره همون حرکت و جیس... گفتم نکنه جیش کرده. رفتم دیدم بعله جیش کرده ولی خیلیییییی خیلییی تعجب کردیم که ما که به این یاد ندادیم این بچه چطور جیش گفتن رو یاد گرفته... هنوزم در عجبم از اینکارش.. دیگه کلی بوسیدمش و چلوندمش جایزه جیس کردنش!

دقیقا روز تولدش یه دندون از پایین نیش زد. فرداش هم یکی از بالا. الان ۶ تا دندون داره و دو تای دیگه هم در حال دراومدنه.

اینروزا علاقه شدیدی به تاتی تاتی رفتن داره. دستاش رو میگیریم و دور خونه تاتی تاتی میره ولی مگه خسته میشه؟! کمر ما نصف میشه تا این خانوم رضایت بده و بشینه  پاهاشو هم یه جوری چپ اندر قیچی میذاره بیا و ببیننننن...خوردنی...  داره سعی میکنه خودش بلند شه و وایسته. روی دو تا زانوش بلند میشه و همونجوری رو زانو هم میاد جلو.. دیگه کم مونده خودش پاشه.

جدیدا بعضی کارا رو تقلید میکنه. مثلا جورابش رو که از پاش درمیارم سعی میکنه خودش دوباره جورابو بپوشه. یا دستمال رو از تو کابینت برمیداره و میکشه رو زمین. مثلا داره زمینو دستمال میکشه... حالا به موقعش عمرا از اینکارا بکنه...

خب فعلا همینا.. برم یه چای واسه خودم و همسر بریزم.

فعلا بای