فوبی کفش!!!!

دیروز رفتم تیراژه واسه تارا شال و کلاه گرفتم.

یه پسر یه ساله بود اینقدر خوب تاتی تاتی میکرد. گذاشته بودنش زمین قشنگگ واسه خودش میرفت ولی تارا فعلا راه رفتنش مثل پایین اومدن از کوهه! دیدین ادم از یه سرازیری میخواد بیاد پایین نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه و یکم میره اینور.. یکم اونور.. تارا هم هنوز نمیتونه تو صراط مستقیم حرکت کنه.

یه مشکل دیگه اینکه تارا به شدت از کفش وحشت داره!!!!!!!!!!!!! یعنی هیچجوره حاضر نیست بپوشه. یه بوت خیلی خوشگلی هم از دبی واسش خریدم ولی هر کاریش میکنیم اولا که نمیپوشه٬ اگر هم به زور بپوشونیم اونقددددددددددددر گریه میکنه که مجبور میشیم درش بیاریم..  نمیدونم دیگه این چه مدلیشه؟! چیکار کنم؟

 موقع راه رفتن هم کف پاشو زمین نمیذاره! رو انگشتاش راه میره! وقتی وایمیسته کف پاشو میذاره زمین ولی تا راه میوفته دوباره رو انگشتاش میره. میگم بچههه٬ اخه رو کف پا راه رفتن که اسونتره... میخوام کفش پاش کنم بلکه کف پاشو بیاره رو زمین ولی هنوز موفق نشدم! با این وجود حتی اگه کامل هم راه بره همچنان باید تو بغل باشه. اگر هم جایی بچه پابرهنه ای دیدین که داره تاتی تاتی میکنه٬ اون تارای منه

میخوام لوستر بخرم. کجا برم؟ لاله زار خوبه؟ میلاد نور یکی دو تا مغازه بود دیدم ولی تنوع کمه و مدلها تکراری.. کسی میدونه مغازه های لاله زار جمعه ها بازن یا نه؟ حتما اگه میدونید بگینا... فقط الکی نگین برم ببینم بسته ان

سهروردی چی؟ اون جمعه ها بازه؟ واسه کاغذ دیواری میگم...

........

دیروز با دیدن برف حسابی ذوق زده شدم. صحنه ای که مدتها بود از دیدنش محروم بودیم. تارا رو برده بودم جلوی پنجره و با تعجب بارش برف رو نگاه میکرد. خیلی خوبه ولی عوضش ادم حسابی خونه نشین میشه...

میخواستم امروز یه پست بذارم ولی حالم گرفته است. دیروز فهمیدم دختر عمه بابام که دور از جون همسن مامانمه و با مامانم دوست دوران مدرسه بودن متاسفانه فوت شده. بنده خدا سرطان گرفته بود..  دلم براش میسوزه.. زندگی خوبی نداشت. بچه هاش هم هیچ کدوم هنوز به سر و سامونی نرسیدن...

الان هم که خبر فوت همسر ساچلی عزیز... خدا بهش صبر بده. با یه بچه کوچک خیلیییییی سخته... از همینجا به ساچلی عزیز تسلیت میگم. میدونم که امسال سردترین زمستون عمرش رو تجربه میکنه...

خدا بیامرزتشون

بی ادب ها...!!!

ساعت ۹ صبح نشده اومدن ال ان بی هامونو قیچی کردن گذاشتن کف دستمون!!! فک کن... باز امشب باید بریم سریال محبوبم رو خونه دختر خالم ببینیم...

دیروز همسر داره نخ دندون میکشه٬ تارا هم پستونک در دهان وایستاده کنارش. اونم نخ دندون میخواد... !! همسر یکم از نخ رو میبره و میده دستش.. خودش پستونک رو درمیاره میذاره کنار.. میشینه کنار بابایی و شروع میکنه به نخ دندون کشیدن....!!!!!!!!!

همسر اشاره میکنه به خودش٬ میگه بابا.. بعد اشاره میکنه به تارا و میگه تارا.. دوباره اشاره میکنه به خودش٬ تارا میگه باااااااااااااااا... بعد اشاره میکنه به تارا.. تارا میگه می!( با فتحه)

همیشه گفتم بازم میگم که کمبود امکانات خلاقیت رو شکوفا میکنه. به دلیل محرومیت از نعمت فر! دیروز لازانیا درست کردم تو ماهیتابه دو طرفه..!! عاااااااااااااااالی شد..

اسم این پست رو باید میذاشتم پراکنده ها...

نظراتتون رو در مورد دکوراسیون همچنان واسم بنویسین چیزای خوبی از توش درمیاد. خودم یه مدل دیدم واسه پشت تی وی که مستلزم یه سری گچبری ها هم هست و بعدا از اون سنگهای تزیینی میخوره با ام دی اف! چیز شیکیه و همسر هم خیلی پسندیده ولی دیگه کار یه دکوراسیون داخلیه. حالا احتمالا فردا یکی رو ببریم ببینه ببینیم چی میگه..

دکوراسیون خونه جدید

همسر گلی سرما خورده... تارا همش ادای فین فین کردن بابایی رو درمیاره و دماغش رو میگیره دیروز واسش اش و شلغم پختم و بخور اکالیپتوس دادم. نمیدونم چه حکمتیه که از وقتی ایران اومدیم همسر مرتب سرما خورده و مریض شده. دیگه برگای دفترچه اش داره تموم میشه...

اینروزا  دارم بعضی وسایل رو جمع و جور میکنم تا کارام خرد خرد پیش بره و از اونور راحت باشم. در همین راستا بعد از لباسا و وسایل تارا٬ نوبت لباسای خودم بود که دیگه غیر قابل کنترل شدن! همه چمدونایی که لباسای اضافی توش بود رو ریختم بیرون و حالا مگه دلم میاد اینا رو سوا کنم. یه سری از لباسام که نوئه نو مونده چون بعد از حاملگی دیگه تنم نشد! یه پیراهن مجلسی شیک از کارن میلن خریده بود٬ دیماه همون سالی که حامله شدم.. هیچی دیگه هیچ وقت نتونستم بپوشمش و الان هم تنم نمیشه... خلاصه که  هر تیکه رو که برمیداشتم یه دلیل واسه خودم میاوردم که حیفه و دوباره میذاشتمش سر جاش با وجودیکه که میدونم سالی یه بار هم تنم نمیکنم... دیدم اینجوری نمیشه زنگ زدم به دختر خالم که بیا با هم یه خاکی سر اینا بکنیم.

دیگه اومد و یه سری شلوار و مانتو و روسری سوا کردیم که بدیم بره. یه سری رو هم باز چیدیدم تو جعبه و روش نوشتیم به امید روزی که تنمان بشود!!!

اینروزا بیشتر وقتم صرف فکر کردن و طراحی دکوراسیون واسه خونه جدید میشه... حالا کی فلوسش موجود بشه و اینا رو بخرم خدا داند... ولی خب میخوام یه طرح کلی تو ذهنم داشته باشم که متناسب با اون پیش برم و هر موقع شد یکی از ایتمها رو بخرم.

یه سری چیزا هم که باید همون اول خریداری بشه و گریزی نیست. مثل پرده و کاغذ دیواری و ... اتاق خوابم رو میخوام کاغذ دیواری سبز بزنم. با یه زیر پایی سبز با یه تناژ متفاوت برای جلوی تخت خوب میشه. تخت و پرده و لوستر اتاق خواب هم سفیده و کف٬ پارکت قهوه ای تیره. فک کنم قشنگ بشه.

کرکره پذیرایی رو هم قهوه ای میزنم که با پارکتها هم خونی داشته باشه. ولی در مورد کاغذ دیواری پذیرایی هیچ فکری ندارم...

مبل راحتیهامو هم که از دبی اوردم میخوام بدم پارچه کاناپه اش رو عوض کنن و از پارچه صندلیای غذاخوری بزنن روش ولی دو تا تکی ها همینجوری کرم ساده باشه که فک کنم اونم خوب میشه.

میز ال سی دی جدید هم که باید بخریم ولی چون یه مدل سفید پسندیدم و فعلا چون مبل سفید نمیخرم به بقیه دکوراسیونم نمیخوره. در ضمن همسر میگه این میزی که پسندیدی هم مثل اکثر میز ال سی دی ها  کوتاهه و تارا دستش به هر انچه نباید برسه میرسه! اینه که فعلا از خیر اینم میگذرم و میخوام از این شلفها بگیرم و خود تی وی رو بزنیم به دیوار و متعلقاتش رو هم بچینیم رو این شلف ها.

یه کمد اضافی هم میخواستیم تو اتاق خودمون بزنیم که اتاقمون رو کوچک میکرد خیلی. تا اینکه یه فکر بکر به ذهنم رسید و اون اینکه کمد اضافی رو تو اتاق تارا بزنیم و یه قسمتش رو هم حالت کنج دربیاریم واسه چیدن اسباب بازیهاش.

اینجوریاست خلاصه...

هر کی ایده جدیدی برای چیدمان داره گوش جان میسپاریم...

یک روز خوب در جاده چالوس...

تعطیلی دلچسبی بود!

دوشنبه عصر همسر گفت شرکتشون هم تعطیل کردن و این یعنی چهار روز تعطیلی چون پنجشنبه ها هم نمیرن. برای سه شنبه قرار بود زنعموم بیاد خونمون. شب هم  برادر شوهرم زنگ زد و اسه شام دعوتمون کرد. یعنی سه شنبه ظهر مهمون داشتیم و شب مهمون بودیم و اونروز به مهمون بازی گذشت. تازه جاری دومی هم برای پنجشنبه شب دعوت کرد

همسر بیشتر دوست داشت شمال بریم٬ ولی خب من دیگه سه شنبه نرسیدم وسایلمون رو جمع کنم و ساک ببندم٬ شب هم دیر وقت از خونه جاری اومدیم و تا ساعت ۱ هم فیلم دیدیم و چهارشنبه ۹ صبح بیدار شدیم. گفتم همسر بیخیال شمال شو٬ بیا اول بریم طبق روال هر هفته! یه سر به خونمون بزنیم٬ بعدش هم بریم جاده چالوس هم هوا بخوریم و هم غذا! اینجوری هم سریال ترکی چهارشنبه شب رو از دست نمیدیم و هم مهمونی پنجشنبه شب رو.

اینجوری شد که رفتیم اول به خونه سر شدیم و باز کلی ذوق کردیم و بعدش رفتیم سمت جاده چالوس. هوا هم بی نهایت الوده بود ولی تا اولین تونل رو رد کردیم هوا کلی تغییر کرد و باد بود و هوا خوب بود. دیگه یکم تو جاده رفتیم و یه جا نگه داشتیم رفتیم کنار رودخونه. ادمای دیگه هم بودن. اونجا به تارا صبحانه دادیم و یکم نشستیم و از هوا لذت بردیم و عکس گرفتیم ولی همسر هنوز هم اصرار داشت که بریم شمال! گفتم بی خیال٬ شمال میخواییم بریم هوا بخوریم دیگه.. اینم هوا..

از اونجا رفتیم رستوران ارکیده تو همون جاده چالوس که رو بیلبورد تبلیغش رو زده بودن تو جاده. پارکینگ خودش که پر بود. رفتیم بیرون کنار جاده پارک کردیم و رفتیم رستوران. خیلی رستوران بزرگی بود و فضای سرپوشیده و فضای باز و تخت و الاچیق و میز و صندلی همه چی داشت. یه ناهار دبش زدیم تو رگ و تارا هم حسابی اتیش سوزوند و بازی کرد و بچه های دیگه هم میومدن پیشش و باهاش بازی میکردن. بعدش هم رفتیم بیرون رو تختهایی که تو فضای ازاد بود نشستیم و تو هوای سرد چایی خوردیم و عکس گرفتیم و کلی حال کردیم و  شنگول و منگول و حبه انگور! پا شدیم راه افتادیم سمت ماشین....

اولش همسر گفت ماشینمون کو؟ چرا نمیبینمش؟ بعدش گفت نه پشت پرایده است.. میگم کدوم پراید؟! میگه همونی که امداد خودرو داره میبردش... رفتیم جلوتر دیدیم بعله پرایده داغون شده. پسره که راننده اش بود تا ما رو دید زود پرسید این ماشین مال شماست؟ تا اینو گفت من دلم هری ریخت پایین... گفت من اینجا تصادف کردم ولی میلیمتری به ماشین شما نخورد!! یه تخته سنگ پشت ماشین بود به فاصله مثلا ۳۰ سانتی که همونجا پرایده وایستاده بود...  رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت...  الکی الکی ماشینمون داغون میشد و کل خوشی اونروز از دماغمون درمیومد... دیگه سوار شدیم و صدقه گذاشتیم کنار و گازیدیم سمت تهران.

تهران هم که رسیدیم هوا همچنان الوده و کثیف بود و همسر همش میگفت حیف که نرفتیم ولی دیری نپایید که بارون شروع شد و دوباره شهر رو شست و هوا رو تمیز کرد.

پنجشنبه هم به همسر گفتم دو تا جعبه اورد وسایل و لباسهای  نوزادی تارا رو که الان تو کمدشه سوا کردم. یه سری رو گذاشتم که بدم بیرون. یه سری رو هم گذاشتم تو جعبه ها و رو هر جعبه رو هم نوشتم که تو خونه جدید مستقیم بره انباری تا کی خواهرش استفاده کنه از اونا...

شب هم که مهمون جاری بودیم و قبلش یه سر رفتیم زرتشت و از این کرکره هایی که بهشون میگن زبرا برای پذیرایی میخواستیم یه چند مورد دیدیم و قیمت گرفتیم و یه چند مورد هم کاغذ دیواری دیدیم. تو خونه جدید میخوام یه دیوار پذیرایی و یه دیوار اتاق خواب رو کاغذ دیواری بزنیم.. بعدش هم رفتیم مهمونی و باز ۱۱.۳۰ شب برگشتیم خونه.

امروز هم ساعت ۱۱ بردیم تارا رو گذاشتیم پیش دختر خالم  که مثلا با همسر دوتایی بریم بازار مبل. ۲۰ دقیقه بعدش زنگ زدن که بچه تون همش گریه میکنه و اروم نمیشه!.. ما هم گفتیم ای واییییییییییی الان میاییم....!

نه بابا... گفتیم به ما چه؟!! شیرش بدین و بخوابونین! 

خودمون هم رفتیم کلی مبل و غذاخورری و میز تلویزون و اینا دیدیم و بعدش هم رفتیم نشستیم تو کافی شاپ!! (از وقتی تارا به دنیا اومده نرفته بودیم!) قهوه خوردیم( اینو هم از وقتی از دبی برگشتیم نخورده بودیم!) خلاصه که یه چند ساعتی رو واسه خودمون بودیم و ساعت ۲.۵ برگشتیم و دیدیم بچه مون از بس گریه کرده بیشتر شبیه قور قوری شده تا بچه! از بس چشاش و دماغش پف کرده بود... تا هم ما رو دید شروع کرد به بای بای کردن که یعنی زود باشین بریم خونمون! با اینکه دختر خالم اینا رو خیلی دوست داره ولی خیلی به ما وابسته شده و اصلا ازمون جدا نمیشه... خلاصه که پدر همه رو دراورده بود حساااابی.... دیگه بچه مون رو زدیم زیر بغلمون و برگشتیم خونه و تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر بذاریمش خونه این و اون تا عادت کنه!!

تعطیلات پربار ما اینگونه گذشت...

بفرمایید چای

جمعه صبح اول  رفتیم یه سر به خونمون زدیم. کابینتها رو نصب کرده بودن و درها و روشویی و اینه دستشویی و در بالکن و پکیج و یه سری کارای خرده ریز دیگه. خوشم اومد. سازنده کم نمیذاره واسه خونه. حلالش باشه پولی که گرفته. میتونه تو این شرایط گرونی خیلی چیزا رو سمبل کاری کنه ولی نمیکنه. خونه قبلیمون رو وقتی خریدیم حتی کابینت هم نداشت. این اورده سرویس اینه هم واسه دستشویی زده. فقط چون ۱۲۰ واحده قبول نمیکنه خودمون توش تغییری بدیم تو این مرحله. میگه اگه هر واحد بخواد بیاد رو رنگ کابینت و جنس پارکت و شکل کمد نظر بده٬ کارمون عقب میوفته و نمیتونیم سر موقع تحویل بدیم. هر تغییری که میخواین بعد از تحویل بدین. فقط اینکه ما میخواییم تو اتاق خوابمون یه کمد دیواری سرتاسری بزنیم و نیم متر از اتاق رو اختصاص بدیم به این. جایی که خودشون در نظر گرفتن واسه کمد کوچیکه٬ اینه که اگه اینا الان کمد بزنن بعدا تغییر دادنش سخت میشه. حالا قراره همسر بره باهاش صحبت کنه بلکه قبول کنن.

بعدش هم رفتیم عیادت پسرعموم. اگه یادتون باشه تابستون گفتم از کوه افتاده و زانوش خرد شده و عمل کردن. دوباره پاش عفونت کرد و چند هفته بیمارستان بود و دوباره عمل شد. الان دیگه مرخص شده بود و خونه خودشون بود. زنعموم هم بنده خدا همه این مدت اینجاست و کمکشون میکنه. اخه عروسش سر  کار میره و دو تا هم بچه دارن. ولی واقعا خدا اجرش بده زنعموم رو یه مادر نمونه است. یعنی تا نبینین نمیفهمین چه ادمیه. موقع پذیرایی واسمون چایی اورد. دیدم یه فنجون واسه من و یکی واسه همسر. یه فنجون هم نصفه پر شده واسه تارا!!! هم تعجب کردیم و هم خیلی خوشحال شدیم. اینگونه شد که برای اولین بار واسه دخترمون چایی تعارف کردن البته ناگفته نماند که نیازی هم نیست٬ چون تارا بعدا خودش از خودش پذیرایی میکنه و ته همه فنجونها رو میخوره

وای یه چیزی بهتون بگم بهم نخندینا باشه؟؟!

 از وقتی ایران اومدم ۲ کیلو چاق شدم!!! همه هم میگن تپلی شدی! شدم ۵۶ کیلو فکککککککککککک کنننننننن... ۴۳ کیلویی کجایی که یادت به خیر... وقتی ازدواج کردم ۴۳ بودم٬ قبل از حاملگیم ۴۸ و بعد از تولد تارا ۵۴. الان شدم ۵۶!!!! البته همه میگن الان خوبی ولی دیگه بیشتر چاق نشو. من هیچ موقع مشمول الضمه(؟) شکمم نشدم تو عمرم. حالا چیکار کنم؟! واقعا هم زیاد میخورم. همش میگم دیگه باید یه کم کمتر بخورم ولی لامصب بعد از خوردن غذا وقتی که به مرز ترکیدن رسیدم تااازه یادم میوفته که ای بابا من باید کمتر میخوردم اخه...!از بعد از زامیان یه کوچولو شکم دارم!!! (دیگه چی؟) البته من تحرکم هم خیلی کمه. باید یکم ورزش کنم.همه اینا رو هم حواله میدم به خونه جدید که هم نزدیک پارکه و هم استخر داریم... ببینم واقعا اونموقع میتونم یه تکونی به خودم بدم...

دیشب هم همسر یه کاری با برادر شوهر بزرگه داشت زنگ زد دیدیم پدر شوهر اینا هم اونجا هستن٬ دیگه گفت پاشیم بریم اونجا. حاضر شدیم رفتیم اول منو برد تیراژه٬ باشد که  کمی پیاده روی کرده باشم داخل پاساژ!! یه ساعت بعدش هم اومد دنبالم.

منم یه چرخی زدم و یه سری مغازه رو رفتم. یه بادی رکابی واسه تارا میخواستم که گرفتم. نمایندگی دلونگی رو رفتم٬ واه واه... بخارشو ۷۰۰ هزار تومن!!! چه خبره؟ خیلی بیخودی گرونه. مگه چه تکنولوژی خاصی داره؟ یه مخرنه که اب رو جوش میاره دیگه... ولی بعضی چیزا هم ارزونتر از حد انتظارم بود. مثلا باربیکیو گازی که تو این خونه میخوام حتما تو تراسمون بذاریم تو همون فروشگاه دو مدل بود ۲۵۰ تومن و ۳۵۰ تومن. تو دبی گرون بود. ۱ میلیون بود...!

یه سر هم نمایندگی تفال رو رفتم که ایندفعه دیدم قیمتاش در مقایسه با دبی مناسبتره! مثلا سرخ کن تفال رو که من دقیقا قیمتش رو میدونم و تو دبی ۱۰۰۰ درهم بود(۷۵۰ تومن) اینجا زده بود ۶۵۰ تومن!

دیگه بعدش هم همسر اومد دنبالم و رفتیم خونه برادر شوهر. تارا هم حسابی بازی و شیطونی کرد و همه رو خندوند. تو گوشیم واسش اهنگ میذاشتم و نانای میکرد. نصف کیک قدم رو هم که مونده بود بردیم اونجا و دور هم خوردیم.

این بود انشای من.

سفر به تبریز

سلام.

حال و احوالتون که خوبه ایشالله

این چند روز تعطیلی رو دیدیم خونه که نمیشه موند٬ شمال هم ترافیکه٬ گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ پاشیم بریم تبریز. بلاخره بعد از ۸ ماه طلسم رو شکستیم و راهی تبریز شدیم!

چهارشنبه شب که تا ساعت ۱ داشتیم سریال ترکیه میدیدم! ۱ خوابیدیم و قرار شد ۶ صبح راه بیوفتیم. ساعت ۴ بود که تارا بیدار شد و دیدم صداش میاد٬ همسرو بیدار کردم گفتم میخوای پاشیم راه بیوفتیم که گفت باشه. وسایل رو هم شب برده بود چیده بود تو ماشین. دیگه بلند شدیم لباس پوشیدیم و تارا رو هم شیر دادم و پوشوندمش و اوردیم سوار ماشینش کردیم و پیش به سوی تبریز! بچم کلی تعجب کرده بود..!

نیم ساعت بعدش هم گرفت خوابید تا ساعت ۹. منم که هیچ وقت نمیتونم تو ماشین بخوابم ایندفعه رفتم نشستم عقب پیش تارا. یه بالش و پتو هم با خودم برداشته بودم که کلییییییی به کارم اومد و تونستم یه ساعتی بخوابم. خیلی هم ماشین تو اتوبان زیاد بود و گفتیم چه خوب که نموندیم ساعت ۶ راه بیوفتیم...

ساعت ۷.۵ که بیدار شدم همسر گفت من خوابم میاد تو بیا بشین پشت فرمون. اینگونه شد که بعد از مدتها نشستم پشت فرمون و یه ساعتی من رانندگی کردم تا همسر یکم خوابید. ساعت ۹ هم که تارا بیدار شد و نگه داشتیم واسه صبحانه و کلی تو هوای خنک بهمون چسبید و یه ساعتی توقف داشتیم و باز حرکت کردیم و دوباره تارا خوابید تا تبریز. ساعت ۱۲ هم خونه مامانم بودیم. اونقدری که فکر میکردم سخته و با بچه نمیشه رفت دیدم نه! شدنیه!

خواهرم یه پرنده داره. یه مرغ مینا... کلا برعکس من این خواهرم عاشق جک و جونوره. یه زمانی فنچ داشت٬ یه زمانی لاک پشت و خرگوش و اکواریوم و الانم مرغ مینا. حالا نگو این دختر ما هم به خالش رفته و کفتر باز بوده و ما خبر نداشتیم!!! دیگه عااااشق این پرنده شده بود. مامانم اینا هم مرتب پرنده رو از تو قفسش میاوردن بیرون و مینا بدو٬ تارا بدو٬ وقتی هم مینا پرواز میکرد ٬ تارا نمیتونست!! دیگه نمیدونین چقدر باحال بود...

اخرش هم دخترم به عشق مینا وقتی دستش رو گرفته بود به دیوار و داشت میرفت یهو دستش رو ول کرد و دو قدم جلو رفت!!! اینجوری بود که اولین قدمهای کوچولوش رو در یکسال و سه هفتگی برداشت. ایشالله توی زندگی همیشه ثابت قدم باشه. دیگه از اونروز مرتب داره تمرین میکنه ولی هنوز بیشتر از یکی دو قدم نمیتونه بره ولی خودش هم کلی خوشش میاد و تا یه قدم میره و میوفته اول یه دس دسی برای خودش و پشت بندش یه قر کمر هم میاد

یه روز هم با خواهرم رفتیم بازار جلفا که منطقه ویژه اقتصادیه و خیلی وقت بود که بازار این مدلی نرفته بودم. یکم خرید کردیم و خوش گذشت.

اون چند روز هم هر کی از فامیل تارا رو میدیدن میگفتن خیلی بزرگ شده و خیلی شبیه باباشه ولی اداها و شیطنت هاش عین بچگیهای خودمه!

دوشنبه رو همسر مرخصی گرفته بود که دوشنبه صبح برگردیم و به ترافیک یکشنبه نخوریم. برگشتنی هم ساعت ۵ صبح راه افتادیم ولی ایندفعه هوا بارونی بود و محدوده شیبلی هم برف و مه بود.... کلا تو مسیرمون تا تهران خیلی جاها بارون میومد و واسه همین هوا سرد بود و اصلا نتونستیم مثل موقع رفت از ماشین پیاده بشیم و صبحانه رو هم تو ماشین خوردیم و یه سره اومدیم و باز ۱۲.۵ تهران بودیم.تارا اینبار هم خوب خوابید و تو پارکینگ خونه بیدار شد.!

خلاصه که سفر کوتاه و خوبی شد و کمی ریفرش شدیم...