تعطیلی دلچسبی بود!
دوشنبه عصر همسر گفت شرکتشون هم تعطیل کردن و این یعنی چهار روز تعطیلی چون پنجشنبه ها هم نمیرن. برای سه شنبه قرار بود زنعموم بیاد خونمون. شب هم برادر شوهرم زنگ زد و اسه شام دعوتمون کرد. یعنی سه شنبه ظهر مهمون داشتیم و شب مهمون بودیم
و اونروز به مهمون بازی گذشت. تازه جاری دومی هم برای پنجشنبه شب دعوت کرد
همسر بیشتر دوست داشت شمال بریم٬ ولی خب من دیگه سه شنبه نرسیدم وسایلمون رو جمع کنم و ساک ببندم٬ شب هم دیر وقت از خونه جاری اومدیم و تا ساعت ۱ هم فیلم دیدیم و چهارشنبه ۹ صبح بیدار شدیم. گفتم همسر بیخیال شمال شو٬ بیا اول بریم طبق روال هر هفته! یه سر به خونمون بزنیم٬ بعدش هم بریم جاده چالوس هم هوا بخوریم و هم غذا!
اینجوری هم سریال ترکی چهارشنبه شب رو از دست نمیدیم و هم مهمونی پنجشنبه شب رو
.
اینجوری شد که رفتیم اول به خونه سر شدیم و باز کلی ذوق کردیم و بعدش رفتیم سمت جاده چالوس. هوا هم بی نهایت الوده بود ولی تا اولین تونل رو رد کردیم هوا کلی تغییر کرد و باد بود و هوا خوب بود. دیگه یکم تو جاده رفتیم و یه جا نگه داشتیم رفتیم کنار رودخونه. ادمای دیگه هم بودن. اونجا به تارا صبحانه دادیم و یکم نشستیم و از هوا لذت بردیم و عکس گرفتیم ولی همسر هنوز هم اصرار داشت که بریم شمال! گفتم بی خیال٬ شمال میخواییم بریم هوا بخوریم دیگه.. اینم هوا..
از اونجا رفتیم رستوران ارکیده تو همون جاده چالوس که رو بیلبورد تبلیغش رو زده بودن تو جاده. پارکینگ خودش که پر بود. رفتیم بیرون کنار جاده پارک کردیم و رفتیم رستوران. خیلی رستوران بزرگی بود و فضای سرپوشیده و فضای باز و تخت و الاچیق و میز و صندلی همه چی داشت. یه ناهار دبش زدیم تو رگ و تارا هم حسابی اتیش سوزوند و بازی کرد و بچه های دیگه هم میومدن پیشش و باهاش بازی میکردن. بعدش هم رفتیم بیرون رو تختهایی که تو فضای ازاد بود نشستیم و تو هوای سرد چایی خوردیم و عکس گرفتیم و کلی حال کردیم و شنگول و منگول و حبه انگور! پا شدیم راه افتادیم سمت ماشین....
اولش همسر گفت ماشینمون کو؟ چرا نمیبینمش؟ بعدش گفت نه پشت پرایده است.. میگم کدوم پراید؟! میگه همونی که امداد خودرو داره میبردش... رفتیم جلوتر دیدیم بعله پرایده داغون شده. پسره که راننده اش بود تا ما رو دید زود پرسید این ماشین مال شماست؟ تا اینو گفت من دلم هری ریخت پایین...
گفت من اینجا تصادف کردم ولی میلیمتری به ماشین شما نخورد!! یه تخته سنگ پشت ماشین بود به فاصله مثلا ۳۰ سانتی که همونجا پرایده وایستاده بود...
رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت...
الکی الکی ماشینمون داغون میشد و کل خوشی اونروز از دماغمون درمیومد...
دیگه سوار شدیم و صدقه گذاشتیم کنار
و گازیدیم سمت تهران.
تهران هم که رسیدیم هوا همچنان الوده و کثیف بود و همسر همش میگفت حیف که نرفتیم ولی دیری نپایید که بارون شروع شد و دوباره شهر رو شست و هوا رو تمیز کرد.
پنجشنبه هم به همسر گفتم دو تا جعبه اورد وسایل و لباسهای نوزادی تارا رو که الان تو کمدشه سوا کردم. یه سری رو گذاشتم که بدم بیرون. یه سری رو هم گذاشتم تو جعبه ها و رو هر جعبه رو هم نوشتم که تو خونه جدید مستقیم بره انباری تا کی خواهرش استفاده کنه از اونا...
شب هم که مهمون جاری بودیم و قبلش یه سر رفتیم زرتشت و از این کرکره هایی که بهشون میگن زبرا برای پذیرایی میخواستیم یه چند مورد دیدیم و قیمت گرفتیم و یه چند مورد هم کاغذ دیواری دیدیم. تو خونه جدید میخوام یه دیوار پذیرایی و یه دیوار اتاق خواب رو کاغذ دیواری بزنیم.. بعدش هم رفتیم مهمونی و باز ۱۱.۳۰ شب برگشتیم خونه.
امروز هم ساعت ۱۱ بردیم تارا رو گذاشتیم پیش دختر خالم که مثلا با همسر دوتایی بریم بازار مبل. ۲۰ دقیقه بعدش زنگ زدن که بچه تون همش گریه میکنه و اروم نمیشه!.. ما هم گفتیم ای واییییییییییی الان میاییم....!
نه بابا... گفتیم به ما چه؟!! شیرش بدین و بخوابونین!

خودمون هم رفتیم کلی مبل و غذاخورری و میز تلویزون و اینا دیدیم و بعدش هم رفتیم نشستیم تو کافی شاپ!! (از وقتی تارا به دنیا اومده نرفته بودیم!) قهوه خوردیم( اینو هم از وقتی از دبی برگشتیم نخورده بودیم!)
خلاصه که یه چند ساعتی رو واسه خودمون بودیم و ساعت ۲.۵ برگشتیم و دیدیم بچه مون از بس گریه کرده بیشتر شبیه قور قوری شده تا بچه!
از بس چشاش و دماغش پف کرده بود...
تا هم ما رو دید شروع کرد به بای بای کردن که یعنی زود باشین بریم خونمون! با اینکه دختر خالم اینا رو خیلی دوست داره ولی خیلی به ما وابسته شده و اصلا ازمون جدا نمیشه... خلاصه که پدر همه رو دراورده بود حساااابی.... دیگه بچه مون رو زدیم زیر بغلمون و برگشتیم خونه و تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر بذاریمش خونه این و اون تا عادت کنه!!
تعطیلات پربار ما اینگونه گذشت...