یه سلام جدید در سال جدید به همه دوستای گل وبلاگی.
امیدوارم که سال جدید تا بدین لحظه براتون پربار و پر از لحظات خوب بوده باشه...
میبینم که بلاگفا هم نو نوار کرده ولی وبلاگا چرا هنوز سوت و کورند نمیدونم.... کلا بسوزه پدر وایبر و اینستا و هم خانواده هاش...! به نظر من که هیچی وبلاگ نمیشه
خب جونم براتون بگه که ما همونطوری که در جریان بودین از 21 اسفند رفتیم ولایت. عروسی پسر دایی رو رفتیم. خوب بود. 26 ام یعنی چهارشنبه سوری هم ارزروم بودیم و اینگونه سفر پرماجرای ما شروع شد.....
خوشبختانه چون قبل از شروع تعطیلات بود خلوت بود و در عرض نیم ساعت همه کارای گمرکی مون تموم شد.
روزی که ما حرکت کردیم، بازرگان برف میومد!! ولی اونور که رسیدیم فقط هوا سرد بود و برف نبود... یه شب ارزروم موندیم و فردا صبح به طرف ترابزون حرکت کردیم. فاصله دو تا شهر از هم 300 و خرده ای کیلومتره اما چون تو راه دو تا گردنه و مسیر کوهستانی هس، حدود 5 ساعت طول کشید....
سر راه شهر کوچکی هست به اسمه "گوموش هانه" دو تا خیابون بیشتر نداره ها اما بسیاار شهر زیبایی هست. دو بار اونجا ناهار خوردیم. هر دو بار هم تو یه رستوران خیلی خوب که غذاهای بسیییار خوشمزه ای داشت. مخصوصا دلمه فلفل و بادمجونش حرف نداشت...

دوغ رو هم تو اون ظرفای خرم سلطان سرو میکردن
ترابزون هم که یه شهر قدیمی هست کنار دریای سیاه. هواش مثل شمال خودمون بود. یه روز ابری و سرد با نم بارون.. یه روز افتابی و گرم... اکثر هتلها مرکز شهر با فاصله کمی از دریا هستند و اکثرا ساختمونهاشون قدیمی اما بازسازی شده... من که اولش دیدم تو ذوقم خورد ولی بعدا که رفتم تو بییییییییییییییییییی نهایت هتل تمیزی بود با امکانات خوب. از پنجره اتاقمون هم دریا دیده میشد.. از تمیزیش هم هر چی بگم کم گفتم. شیک هم بود..
سه روزی ترابزون بودیم... یه مرکز خرید خوب داشت. یه اوت لت هم داشت که هر دو رو رفتیم. اوت لت کوتون عالی بود... یه روز هم رفتیم پیاده روی و سه ساعتی تو شهر چرخیدیم و رفتیم مرکز شهر... خیلی حس و حال خوبی داشت و پر بود از مغازه هایی که ظروف مسی میفروختن.... اخه صنایع دستی اون شهر همون مس هستش....

چون تو سفر قبلی زیاد کفش و لباس گرفته بودم این سری کم خریدم. البته برای تارا بازم خیلی خریدم ولی واسه خودمون نه. عوضش وسایل خونه و یه سری روتختی و اینا که واسه خودمون و تارا میخواستم و رومیزی و اینجور چیزا گرفتم.....
تو اوت لت پنتی هم حراج فوق العاده ای بود و مایوی 90 لیری رو میداد 15 لیر!!! یا جوراب شلواریها 3 لیر!!!!! محشر بود.. میگفت چون دیگه تابساتونه و سیزن جدید میاد میخواییم اینا رو رد کنیم بره...
پنجشنبه شب بود که اولین اتفاق بد افتاد.... من مشغول خرید بودم و همسر و تارا تو شهر بازی . منم کارم تموم شده بود و اس ام اس دادم که بیایین بریم. یهو دیدم همسر بچه گریان به بغل اومد... رنگ به صورت خودش هم نیست....
نگو طفلک بچم تو شهر بازی قدش به یه وسیله نمیرسیده، همسر بی احتیاطی میکنه و ورمیداره بچه رو میذاره رو میز و یهو بچه گورومبی با سر میوفته رو موزاییک!! بغلش که کردم پشت سرش اندازه یه گردو باد کرده بود....
همسر هم به قول ترکا به شدت پانیک یاپمیشدی!= هول کرده بود و مونده بودم بچه رو اروم کنم یا پدر بچه رو... همش التماس میکرد که زود باش ببریمش دکتر.. گفتم عزیزم من میدونم اگه الان ببریمش میگن باید تا 4 ساعت تحت نظر باشه. کار خاصی نمیکنن...
خلاصه برگشتیم هتل و نیم ساعت بعد هم بچه بالا اورد و حالش یکم بهتر شد. ولی من بر اساس تجربه میدونستم که اگه استفراغ ادامه دار نباشه مشکلی نداره. حالا همسر گیر داده نذار بخوابه!! میگم بابام جان بچه ای که از 9 صبح بیداره، الانم 12 شبه.. این سر پا داره میخوابه.. من چجوری بیدار نگهش دارم... خلاصه از تو اینترنت سرچ کردم نشونش دادم که نوشته بذارین بچه بخوابه ولی اگه نگران هستین دو ساعت بعد بیدارش کنین.... خلاصه رضایت داد و بچه خوابید و خودش چشم رو هم نذاشت و دو ساعت بعد بچه رو بیدار کرد و خیالش راحت شد....
خلاصه که خدا خطر بزرگی رو از بیخ گوشمون گذروند و شکر که مشکلی پیش نیومد... تو مملکت غریب... وای.... دیگه فرداش بچه هر چی میدید باباش میخرید .. به خواستن نمیرسید.. عذاب وجدان داشت بیچاره....

شب هم سال تحویل بود و ما خوشحال از اینکه بچمون سالمه
و سال تحویل رو با یه چشم نیمه باز و یه چشم کاملا بسته از خواب! و با پیژامه تحویل کردیم...
و عیدیامون رو گرفتیم گذاشتیم زیر بالشمون....
از فردا ییهو سیل ایرانیها به شهر هجوم اوردن و کل هتل پر شد از ایرانیا. یعنی اینطوری بهتون بگم که تو ساعتی که ما رفتیم واسه صبحانه، حدود 40 نفر ایرانیه دیگه هم در حال خوردن صبحانه بودن!
خلاصه بعد از سه شب و چهار روز ترابزون رو برای برگشت به ارزروم و بعد بازرگان ترک کردیم غافل اینکه چه ماجراها خواهیم داشت....
دو ساعت نشده بود از ترابزون بیرون اومده بودیم که تو گردنه به چنان برف و کولاکی برخوردیم که امکان ادامه مسیر نبود... یه جا بالای گردنه و تو شیب، ماشین موند... همسر پیاده شد زنجیر چرخ ببنده.. برف و کولاکی بود وحشتناک... طفلک دستاش یخ زده بود..برف میزد تو چشم ادم.... بیشتر از نیم ساعت تلاش کرد و نتونست ببنده.. هوا هم تاریک شده بود و من داشتم از ترس سکته میکردم.. همش میگفتم نکنه تو این کولاک یه ماشین از پشت بیاد بزنه بهمون... یا ماشین تو این شیب سر بخوره و من و تارا جلو چشم همسر بریم تو دره....

خلاصه اوضاعی بود....
یهو همسر اومد استارت بزنه و ماشین دیگه استارت هم نزد!!!!!!!!!! قیافه ما رو تصور کنین در اون لحظه




باز همسر به شدت هول کرد... یه ماشین ایرانی از روبرو میومد.. نگه داشت که کمک کنه. دیدیم نه ماشین بازیش گرفته. گفت چاره ای نیست. بیایین ماشینو همینجا ول کنین من شما رو تا بایبورت برسونم... حالا فک کن تو اون برف و شیب با ترمز دستی ماشین رو حرکت دادن و کشیدن کنار جاده. ما هم یه ساک از وسایل رو هول هولی برداشتیم و اومدیم تو ماشین اینا.... میگفت اونور جاده هم خیلی ماشینای ایرانی تو برف گیر کردن و دارن همدیگه رو هل میدن و میان.....!!
خلاصه 40 کیلومتر برگشتیم عقب و رسیدیم به بایبورت که یه ده کوچیکه و با خودم میگفتم اینجا چادر هم گیر نمیاد ادم بمونه. جلوی اولین تابلوی پانسیون همسر گفت پیاده بشیم که مزاحم اینا هم نباشیم. خلاص تشکر کردیم و رفتیم تو پانسیون. اونجا که اومدیم پیاده بشیم دیدم تارا که تو ماشین خودمون کفشاش رو دراورده بود تو اون هاگیر واگیر بدون کفش اومده تو این یکی ماشین... ولی شانسی که اوردیم همسر اشتباهی یه پلاستیک از ماشین اورده بود که چکمه های بچه توش بود... 
خلاصه رفتیم تو پانسیونه و یارو گفت اینجا واسه مجردهاس ولی اگه بخوایین واسه یه شب بهتون میدم. همینکه وارد طبقات شدیم دیدم نه بابا.. اینجا پر از مجرده.. تو اتاق هم تمیز نبود و رو میز دارو و ناخن گیر بود!!! به همسر گفتم من عمرا اینجا بمونم... اونم دراومد که بابا تو این وضعیت برف و بدون ماشین دیگه کاری نمیشه کرد و حالا یه شبه و اینا... گفتم نه.... فردا تو میخوای بری سراغ ماشین من اینجا نمیتونم با بچه تنها بمونم....
خلاصه هنوز 10 دقیقه نشده بود اتاق رو تحویل گرفته بودیم که همسر رفت پایین به یارو گفت نمیخواییم بمونیم. در کمال تعجب گفت اصلا اشکالی نداره. خودش جلوی روی ما به چند تا هتل دیگه زنگ زد ببینه کدوم جا داره. بعدم به تاکسی زنگ زد بیاد ما رو ببره.
راننده تاکسی اومد گفت یه هتل اپارتمان نوساز میشناسم که خیلی تمیز و مرتبه. اگه میخوایین اول بریم اونجا رو ببینیم. اگه خوشتون نیومد میریم هتل. ما هم گفتیم باشه... وقتی رسیدیم باورم نمیشد تو همچین ده کوچیکی همچین جای مرتب و شیکی وجود داشته باشه.... از خونه خودمون مرتب تر و تمیز تر.. شاید تو اون اتاق ما اولین نفر بودیم که میموندیم... خلاصه به قیمت مفت 80 لیر! اونجا رو گرفتیم. متاسفانه چون تو مود عکس گرفتن نبودم فقط همین یه عکس رو دارم که اونم تارا گرفته..!

خواستیم به راننده تاکسی پولش رو بدیم. مییگیم چقدر شد؟ گفتم دیگه حداقل 30 لیر میگیره... گفت 8 لیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی از خوبی مردمش هررررررررررررررررررررررر چیییییییییییییی بگم کم گفتم.... اگه تو کشور خودمون ادم رو غریبه ببینه فقط میخوان تیغت بزنن ولی اونجا همه به فکر کمک کردن بودن....
خلاصه تمیزی و دلبازی هتل یکمی حالمون رو جا اورد... نگران شیر تارا و شارژر موبایلهامون بودم و فک میکردم تو چمدون مونده ولی باز شانس اوردیم و تا ساک رو باز کردم دیدم هر دوش تو ساکه و کلی خوشحال شدم.
یکم با مامان اینا تو وایبر حرف زدم و استرس پراکنی کردم و خودم ارومتر شدم....
خود صاحب هتل زنگ زد و یه مکانیک پیدا کرد.. نمیدونستیم ماشین چش شده...نگرانی اصلیمون هم همین بود.... اینکه ماشین یه ایراد اساسی پیدا کرده باشه که در اینصورت هم از نظر زمانی تو دردسر میوفتادیم و هم چون اخر سفرمون بود پول زیادی هم همراه نداشتیم.... فک کنین فرداش یکشنبه بود و روز تعطیل اونا.. خود مکانیک با ماشین خودش اومد و ما رو 40 کیلومتر برد بالای کوه و دیدیم خوشبختانه ماشین فقط باطری تموم کرده! وقت گیر اورده بود...!
یه باطری جدید گرفتیم البته باز با یه هزینه منطقی و خوش و خرم و خوشحاااااللل به راهمون ادامه دادیم. تازه تو این فاصله از هتل به اون مکانیکه زنگ زده بودن میپرسیدن مشکل ماشین چیه و کارشون راه میوفته امروز یا نه؟! واقعا مردم بی نظیری بودن....
یه مطلب جالب دیگه اینکه تو ترکیه چند سال پیش 6 تا صفر از پولشون حذف کردن و مثلا 2میلیون لیر شده دو لیر!! حالا تو شهرای بزرگ همینه.. میپرسی این چنده میگن 20 لیر.. 30 لیر... اما تو دهات میگی نون چنده میگن 3.5 میلیون!!!!
مردم هم همه از دم بسیااار از وضعیت مملکتشون راضیند و میگن ترکیه خیلی کشور خوبیه. شما هم بیایین هموطن ترک بشین!! مخصوصا مردم شهرای کوچک. چون همه امکانات رو دارن بدون شلوغی و ترافیک شهرای بزرگ....
خلاصه که راه افتادیم و واقعا خوشحال بودیم از اینکه ماشین ایراد خاصی نداشته.دوباره تو گوموش هانه ناهار خوردیم و بعد از یه شب پر استرس خودمون رو حسابی شرمنده کردیم.... بعدم رسیدیم ارزروم و اونجا هم دوباره رفتیم مرکز خرید و من یه چند تا چیزی که قبلا دیده بودم و نگرفته بودم رو در راستای دلجویی از خودم! خریدم
و مانتی هم خوردیم و باز برف شروع شد.. برف تو ارزروم هر کدوم اندازه یه کیوی!!!
گفتیم دیگه تا بازرگان میریم و احتمالا شب میرسیم بازرگان، مرز رو رد میکنیم و اگه نتونستیم بیشتر بریم، شب رو همون بازرگان میمونیم. اممما تو راه چنان برفی بود که هیچی از جاده و شانه دیده نمیشد.. ما هم که تجربه کرده بودیم دیگه بیشتر نرفتیم و به محض تاریک شدن هوا حدودای ساعت 7- 7:30 بود که رسیدیم به شهر اغری در 150 کیلومتری بازرگان رو رفتیم داخل شهر و جلوی اولین تابلوی هتل وایستادیم و یه اتاق گرفتیم...

باز هتل تا شب پر شد از ایرانیایی که بیشترشون تاااازه از سمت بازرگان داشتن میومدن و برف غافلگیرشون کرده بود.. یکی چپ کرده بود.. ماشین یکی رو با یدک برده بودن... یکی پاسپورتش رو گم کرده بود... خلاصه مردم نشسته بودن تو لابی و هر کی از مصیبت خودش میگفت.... ما هم خوشحال از اینکه مصیبت رو پشت سر گذاشتیم.
اون شب با دلی ارام و قلبی مطمئن تو هتل گرم و نرم که تا خرخره پر از ایرانی بود گرفتیم خوابیدیم.
البته تا نصف شب هم اینترنت بازی میکردیم و همه رو از نگرانی دراوردیم...
فردا صبح برف قطع شده بود و ولی اطراف جاده بیشتر از نیم متر برف بود....


صبحانه رو خوردیم و راه افتادیم تا بلکه بتونیم امروز از ترکیه دربریم!
نزدیکای ساعت 12 بود رسیدیم دوغوبایزید که 25 کیلومتریه مرزه. گفتیم واسه ناهار بریم یه چیزی بگیریم. همسر گفت بابا تو این ده چی گیر میاد اخه؟ با اکراه رفت تو ده به قول خودش! بازم با انبوه رستورانها و سوپرمارکتهای حسابی سورپرایز شدیم. پیده هایی خریدیم که کم مونده بود انگشتامو هم باهاش بخورم و کادایف که دسر خوشمزه ترکی هست. بعدم رفتم تو سوپر و هر چی لیر واسم مونده بود شکلات و ابمیوه و زیتون و روغن زیتون و این چیزا خریدم. تااازه اگه بدونین تو سوپر چی دیدم؟؟؟!!!
............
رطب مضافتی بم!!!

خلاصه نیم ساعت بعد هم رسیدیم مرز و کارای خروج رو انجام دادیم و وارد خاک میهن اسلامی شدیم. بازرگان هم درست مثل یه خط! اونور برف و کولاک... اینور خشک...
یه اقایی رو هم اونور 600 تومن جریمه رانندگی کرده بود. اینم پولش تموم شده بود. نمیتونست بیاد تو بازرگان از خودپرداز پول بگیره. دیگه کارتهاش رو با رمزاش داد به من. اومدم اینور واسش پول گرفتم و لیر خریدم و بردم بهش دادم... کلی تشکر کرد...
عصر هم رسدیم جلفا و سریع یه خروس کشتیم و نذرهامون رو به جا اوردیم..
سفر واقعا بی نظیری بود. پر از بد بیاریها و خوش شانسیهای توام...
چیزای بسیییار زیادی از این سفر یاد گرفتم و یه بخشهای تاریکی از شخصیت خودم! برام شناخته شد که به جد تصمیم دارم تو سال جدید روشون کار کنم...
از قدیم گفتن... بسیار سفر باید تا پخته شود خامی....
در کل سفر جالب انگیزناکی بود... یه عمر خاطره خواهیم داشت واسه تعریف کردن!! البته فکر نکنین توبه کار شدیما.. هنوز یه ساعت نشده بود رسیده بودیم جلفا داشتیم برنامه میریختیم واسه سفر بعدی تو خرداد و اینکه اینبار کدوم شهرش رو بریم....
اینم از سفرنامه پرماجرای ما....
دیگه برم که بچم گشنه اش شده...
فعلا بای...