عیدتون مبارک

اینروزای اخر سال یه بدو بدوهایی مخصوص به خودش داره. شلوغی و ترافیک و شوق و ذوق مردم و اس ام اس هایی که فرت و فرت برات میاد و بعد از خوندن بعضیاشون باید با کاردک از رو زمین جمعت کنن از بس خندیدی و رو زمین غلت زدی...

چمدون گوشه خونه که میتونی هی کفش و لباس ست کنی و بچینی توش و هی تو ذهنت تصور کنی که اینو کجا میپوشی و اون یکی رو کجا...

تقویم های تارا.. بعله از همه بهتر و انرژی زاتر! دوست گلم که رشته اش گرافیکه زحمتش رو کشید و چند مدل تقویم واسه تارا طراحی کرد و ما هم دو مدلش رو انتخاب کردیم و دادیم یه تعدادی از هر کدوم چاپ کردن که ببریم تو عید به همه بدیم.

خرید عیدی واسه مادر و خواهر و مادر شوهر...

همه اینا چیزاییه که مدتی ازشون محروم بودیم و الان برامون لذت دیگه ای داره. مثلا دیروز که رفته بودم واسه مامانم و خواهرم عیدی بگیرم از دیدن شور و هیجان مردم واقعا به وجد میومدم...

بعضی چیزا فقط تو ظرف زمان و مکان خودش معنی و مفهوم داره. سالهایی که عید رو ایران نبودیم اصلا اون حس و حال قشنگ اینروزا نبود. یعنی با اینکه خودمون سعی میکردیم اون حس و حال رو ایجاد کنیم حتی من یه بار تو شرکت هفت سین درست کردم ولی بازم مثل اینجا نمیشد. حالا دبی که خوبه. اختلاف زمانی چندانی با ایران نداره. اونایی که میرن اون سر دنیا چی که یه موقع میبینی مثلا سال تحویل واسشون میوفته نصف شب یا باید سال رو سر کار تحویل کنن بدون هیچ شور و هیجانی...

وضعیت خودم هم یکم بهتر شده. از این شربتهای تقویتی گرفتم و فک کنم اثر اوناست. البته استراحت که میکنم خوبم ولی تا یکم فعالیت میکنم بنزینم تموم میشه. معمولا هم صبح ها خیلی بیحالم نسبت به بعد از ظهر ها... حالا فردا برم نتیجه ازمایشهامو بگیرم ببنیم کجای کار میلنگه

این دیگه اخرین پست امساله. سه شنبه صبح زود خدا بخواد راهی ولایتیم. امسال خدا بخواد میخواییم سال تحویل رو خونه مادر شوهر باشیم. برای اولین بار..! کارام تقریبا دیگه تموم شده. یه چند تا خرده ریز لازم دارم که باید بگیرم. چمدونمون رو هم از جمعه دارم میچینم! اخه کلی وسیله واسه تارا خانوم لازمه و نمیخوام اونجا اذیت بشه.

برای همهههههههههه اروزی بهترینها رو دارم. امیدوارم سال اینده سال خیلیییییییییییی خیلیییییییییییی خوبی برای هممون باشه. ایشالله تعطیلات به همتون خوش بگذره و تو سفر مواظب خودتون و دیگران باشید!

عیدتون مبارک.

غذاهای متنوع برای کودکان

یه چند وقتیه خیلی احساس خستگی میکنم. درسته انجام کارای یه بچه کوچک یا اسباب کشی ادمو خسته میکنه ولی دیگه نه اینقدر..! که من صبح که از خواب پا میشم بازم بی انرژی باشم. همسر هم همش میگفت یه چکاپ بده. اخه بعد از زایمانم اصلا چکاپ و اینا  ندادم... همون موقع بعد از عمل ازم یه ازمایش خون گرفتن و گفتن بعد از عمل یه کم کم خون شدی. ولی دیگه بعدش پیگیری نکردم و قضیه به فراموشی سپرده شد...

دیروز دیدم نه دیگه واقعا حس و حال هیچ کاری رو ندارم٬ زنگ زدم به همسر اومد و منو برد کلینیک. دیدم کارم طول میکشه همسر و تارا برگشتن خونه. دکتر هم گفت یا کم خون شدی یا افسرده!! که گفتم نه. گزینه دوم صحیح نمیباشد. یه دختر دارم قند و نبات و شکلات! مگه میذاره ادم افسرده بشه... خلاصه برام ازمایش خون نوشت و برگشتم خونه. اومدم دیدم همسر ناهار تارا رو داده و خوابونده و خونه رو هم مرتب کرده و واسه منم غذا سفارش داده. امروز صبح  تارا هم بیدار بود. شال و کلاه کردیم و تو هوای عالی سه تایی رفتیم ازمایشگاه و ازمایش دادم تا ببینم چی به چیه.

واسه همین یکم خلاصه میکنم این پست رو

در مورد غذاهایی که به تارا میدم....

سمنو٬ فرنی٬ شله زرد٬ خرما٬حلوا و دسرهای خونگی هم میتونه صبحانه خوبی باشه و هم میان وعده خوبی. تخم مرغ که تارا بیشتر نیمرو دوست داره. اگه بچه هیچ مدلش رو نمیخوره میتونین تخم مرغ رو تو سوپش بریزین. پنیر که ترجیحا کم نمک باشه و به مقدار کم.

ارده هم خیلی مفیده. هم میتونین با ماست قاطیش کنین و هم میتونین با انواع حبوبات پخته میکسش کنین. مثلا میکس نخود و ارده که میشه هوموس!

برای ناهار هم سعی میکنم سوپهای من دراوردی متنوع و خوشمزه واسش درست کنم. مثلا یه مدلش سوپ میگو هست. شامل چند عدد میگو٬ جو پرک شده٬ کمی شوید تازه٬ شیر و پنیر پارمزان رنده شده. با ابلیموی تازه. به به... کلا سعی میکنم تو غذاش تنوع بدم. از همه سبزیجات هم استفاده کنم. مثلا اگه سوپ با مرغ واسش درست کنم توش یه بار ذرت میریزم٬ یه بار لوبیا سبز٬ یه بار کرفس و ... برای قسمت نشاسته ای غذاش هم باز یه بار سیب زمینی٫ یه بار جو پرک شده٬ برنج قهوه ای ٬ ماکارونی و حتی بلغور میریزم.

یا مثلا یه مدل دیگه از سوپش اینجوریه. ماهیچه با کمی برنج و ماش همه رو میذاریم میپزه٬ خوب که لعاب انداخت بهش یه قاشق نعناع خشک و کشک اضافه میکنیم.

الان که تارا ۹ تا دندون داره بعضی وقتا هم برنجش رو جدا واسش کته میکنم البته با اب مرغ یا ماهیچه. باز اینو هم تنوع میدم. یه دفعه توش گوجه فرنگی خرد شده میریزم٬ یه دفعه شوید و بیشتر البته کشمش میریزم چون تارا خیلی دوست داره. اینجور مواقع دیگه تو سوپش مواد نشاسته دار نمیریزم٬ سوپ رو رقیق درست میکنم و در کنار کته مثل خورشت میدم بخوره.

همیشه هم خودش در خوردن مشارکت میکنه. مثلا یا یه قاشق کوچولو میدم دستش و تا اون داره ماست میخوره و همه جا رو هم ماستمالی میکنه منم سوپش رو میدم بخوره. یا تا داره کشمش های پلو رو دونه دونه سوا میکنه و با انگشتای کوشولوش میذاره تو دهنش٬ منم بقیه غذاشو بهش میدم.

در ضمن غذاهای مورد علاقه اش هم ابگوشت و کوفته است

میان وعده هم که هم از اون گروه اولی که گفتم میخوره و هم انواع میوه ها رو که باز محبوب ترینهاش انگور و هندونه است و نارنگی.

روزی هم بین ۶۰۰-۶۶۰ میل شیر خشک بهش میدم.

کلا زیاد حساس نباشین. اگه بچه خوب وزن میگیره جای نگرانی نیست.

البته میدونم که همه تون از من خیلی حساس تر و ماهر ترین. امیدوارم اینا هم به دردتون خورده باشه...

برم یکمی خودمو واسه خودم لوس کنم. ناسلامتی ملیضم!

فعلا بای

بیلان سالی!!

چهارشنبه شبه. تارا خوابیده و من و همسر تا ۱ شب داریم سریال محبوبمون رو میبینیم.  سریال تموم شده و من دندونامو مسواک زدم. میخوام برم بخوابم که چشمم میوفته به پارک. انگار همه جا سفیده... عههههههههههه نگااااااااا کن.... چقدر برف اومده یکمی وایمیستیم جلوی پنجره و بارش زیبای برف رو تماشا میکنیم و در حالیکه از دیدن برف سردمون شده میریم میخوابیم.

صبح بیدار میشم بازم داره برف میاد..با خودم فکر میکنم بخشکی شانس. منم تازه امروز میخواستم برم موهامو رنگ کنم. ولش کن بابا کی تو این هوا از خونه میره بیرون؟!.. طولی نمیکشه که میبینم خانواده ها میان پارک! یکی برف بازی میکنه٬ یکی عکس میگیره... با خودم میگه اینه! مگه برف بیاد ادم باید بشینه تو خونه؟؟!

تارا رو حاضر میکنیم و سه تایی راه میوفتیم... مدیر ساختمون تا ما رو  دوربین به دست میبینه میگه میرین عکس بگیرین دیگه..! پ نه پ دوربینمون رو میبریم هواخوری!

برف میخوره تو صورتمون. تارا چشماشو میبنده. لحظات قشنگمون رو ثبت میکنیم و بدو میاییم خونه.

بعد از ظهر وقت ارایشگاه دارم. حاضر میشم و شالم رو مثل عربها دو دور دور سرم میچرخونم که مبادا سردم بشه و از خونه میزنم بیرون... دو تا دختر دبیرستانی در حالیکه دارن غش غش میخندن از روبرو میان. رو سر هر کدوم یه شال خیلی نازک اون پس کله شون... خنده ام میگیره.. از خودم و از اونا.. جوانی کجایی که یادت بخیر...

موهامو رنگ میکنم و الان یکعدد خرم سلطان در خدمت شماست.  خانومه میگه چقدر بهت میاد. اصلا با این رنگ لپ گلی شدی. انگار رژ گونه زده باشی. و من فکر میکنم که احتمالا باید چند روز بگذره تا خودم بهش عادت کنم...

دقیقا یکسال پیش در چنین روزی با دو تا چمدون و همه مدارک و پس اندازمون  و کلی بار اضافه واسه تارا خانوم٬ سوار یه تاکسی  شدیم و رفتیم سمت فرودگاه. از پنجره بیرونو نگاه میکردم. به مرحله ای از زندگی که دارم پشت سرش میذارم و به روزهای جدیدی که پیش رومه فکر میکردم و به اینکه خدا کنه تارا این وسط اذیت نشه... به اینکه یعنی ممکنه پشیمون بشیم؟!...

 تو فرودگاه امام٬ عمو جون  اومده بود دنبالمون.بعد از کمی معطلی تو گمرک فرودگاه ٬ به سختی بارها رو تو ماشین عمو جون جا دادیم و اومدیم خونشون.کلی اونروزها بهشون زحمت دادیم. یادم باشه شب یه سر بهشون بزنیم و بابت اون روزها ازشون تشکر کنیم...

یادمه عید پارسال شدیدا کمبود لباس داشتم و بسیار بی ریخت شده بودم. چون حجم عمده بار محدودی که میتونستیم بیاریم وسایل تارا بود و برای همین واسه خودمون کفش و لباس زیادی برنداشته بودم. حتی تو مهمونی خونه مادرشوهر یه بلوز از خواهرم گرفتم و تنم کردم. یه مانتو هم مامان اینا از قبل واسم گرفته بودن و اماده گذاشته بودن تهران خونه دختر خالم. عوضش امسال میخواییم هر سه تاییمون بترکونیم...

امروز دقیقا یکسال از روزی که اومدیم ایران میگذره. یکسال پرکاری رو داشتیم.

تو این یک سال دو تا مهمونی بزرگ دادم. دندونی و تولد تارا

سه تا مهمونی بزرگ هم رفتیم. دو تا دور همی کل فامیل و یکیش هم عروسی برادر شوهرم.

خونه خریدیم و اسباب کشی کردیم به خونه جدید....

 من دو تا کلاس رفتم. خودارایی و ابرو....

تارا رو کلاس مادر و کودک بردم...

همسر تو کارش استیبل شده و سرش حسابی شلوغه...

سه تا مسافرت رفتیم. تبریز و دبی و نوشهر... البته یه بار پلور و دوبار لواسون هم رفتیم..

برای خونه جدید یه سری وسایل جدید خریدیم. کلی این وسط با دختر خالم اینو اونور رفتم. کلی دورهمی های کوچک با فامیل و دوستانمون داشتیم. تازه دوستای جدیدی هم پیدا کردیم...

خلاصه که سال پرکاری بوده. همین پویایی قشنگه.

یکی نوشته مطمئنم هر جای دیگه هم میبودی میگفتی خوشحالم که الان اینجاییم. بعله درسته. قطعا همینو میگفتم چون هر جایی چیزی برای لذت بردن داره... قطعا همینو میگفتم چون این ماییم که زندگی رو میسازیم...

پست بعدی بیشتر به درد مامانا میخوره. به درخواست مصی عزیز یه پست میخوام بذارم در مورد غذاهایی که واسه طالبیم درست میکنم...

روز خوش

 

 

 

نظم

صبح از خواب بیدار میشم و میام تو پذیرایی. قبل از هر چیزی چشمم میوفته به پارک که بارون شب قبل شسته و تمیزش کرده. یه مرد جوون که یه سویشرت قرمز شبیه مال همسر تنشه٬ داره تو پارک ورزش میکنه.دلم واسه همسر تنگ میشه. گوشی رو برمیدارم و یه زنگ بهش میزنم. اونم تازه رسیده شرکت. یکم حرف میزنیم و هر دو شارژ میشیم.

صبحانه میخورم و تارا هم بیدار میشه. به اونم صبحانه میدم و شروع میکنم به کارای روزانه. ساعت ۱۱ شده. هوا خیلی عالیه. لباس میپوشیم و دوتایی تا پاساژ نزدیک خونه میریم. تو راه هر جا پیشی میبینه دیگه منو فراموش میکنه و میخواد تا ابد دنبال پیشی بره.

برمیگردیم خونه ناهار میخوریم. ساعت ۱ تارا میخوابه و منم ۲ میخوابم. ساعت ۳ شده و تارا بیدار شده ولی من هنوز خوابم میاد. میرم بغلش میکنم و میارمش تو تخت خودمون. بی صدا کنارم دراز میکشه و گاهی نازم میکنه و گاهی دالی میکنه و خلاصه یه نیم ساعتی با هم مهربونی میکنیم تا بلاخره بلند میشیم.

عصر شده. تو اشپزخونه نشستم رو زمین( در راستای فرش انداختن کف اشپزخونه) و دارم مرغ ریش ریش میکنم. بعد از قرنها میخوام سالاد الویه درست کنم. اصلا یادم نمیاد اخرین بار کی درست کردم... یادش به خیر تو حاملگی چقدر از برنج بدم اومده بود و هر روز یا الویه میخوردیم و یا کتلت...

تارا اونور حفاظ وایستاده و داره نگام میکنه. یه تیکه از استخون مرغ رو با گوشتش میدم دستش. دستش رو از لای  حفاظ دراز میکنه اینور و ازم میگیره و میره. یکم بعد دوباره میاد.. دهنش رو باز میکنه و میگا آآآآ.. یعنی بازم میخوام. بازم بهش میدم. میره و دوباره برمیگرده... دیگه مرغ ریش ریش شده و تموم شده. یکمی از سیب زمینی ای که دارم رنده میکنم رو بهش میدم و با مچ ملوچ میخوره. کلی در حین انجام کارم با هم دالی بازی میکنیم و میخندیم.

چشمم میوفته به ساعت. ۵ عصره. کارم تو اشپزخونه تموم شده. اطراف رو جمع و جور میکنم و میرم تو اتاق خواب. جلوی اینه میشینم. تو یه برنامه ترکی میگفت اگه پوست خوبی دارین لازم نیست همه صورتتون رو کرم پودر بزنین. اینکار سنتون رو میبره بالا. فقط رو دماغ و اطراف چشم. یه ارایش ملایم میکنم. موهامو شونه میکنم و میبندم. تارا هم وایستاده کنارم و هی میخواد شونه رو ازم بگیره. صدای کلید رو میشنوم. تارا مثل برق و باد شونه رو ول میکنه و بابا.. بابا.. گویان میدوه سمت در.

همسر بغلش میکنه و اون شروع میکنه به ددر گفتن. بابا مساوی است با ددر.

میبرم لباس تنش کنم و همسر هم بتونه تو این فاصله یه لیوان شیر بخوره. حالا حاضر و اماده ایم. میریم هایپر استار که یه دوری بزنیم. تو ذهنم هست فقط سیب زمینی لازم داریم. ولی کلی خرید میکنیم در ضمن یه جفت هم کفش واسه تارا میگیرم. الان دیگه عاشق کفشه. همونجا جاری کوچیکه زنگ میزنه که شب میخوان بیان خونمون.

میاییم خونه و سریع خونه رو جمع و جور میکنم و وسایل پذیرایی رو اماده میکنم و لباس خودم رو عوض میکنم. همسر میگه من گشنمه. میگم تو بخور ولی من تا کارم تموم نشه نمیتونم بیام بشینم سر میز. بلاخره کارا تموم میشه. مهمونا میان و یه ساعتی هستن. تارا کلیییی شیرین کاری میکنه. میخواد شیرینیهایی که عمو جون اینا اوردن تک به تک ورداره و خامه هاشو لیس بزنه ساعت ۱۱:۱۰ دقیقه مهمونا میرن. تا درو میبندیم تارا که تا همین یه دقیقه پیش با تمام قوا داشت بازی میکرد شروع میکنه به خمیازه کشیدن! تازه یادش میوفته که وقت خوابشه. شیرش رو میدم میخوره و لالا. تو فاصله شیر دادن بهش همسر هم اشپزخونه رو مرتب کرده. میخواد بخوابه ولی من تا ۱ شب فیلم میبینم. اخر فیلم هم ناراحت کننده بود. لامپها رو خاموش میکنم و میرم میخوابم.

به این فکر میکنم که بلاخره بعد از مدتها زندگیمون یه نظم و روتینی به خودش گرفته و من عاشق این نظمم.

به این فکر میکنم که داشتن یه دختر کوچولو یعنی همیشه یه عروسک خوشگل و زنده تو خونه داری که منبع انرژی و نشاطه.

 به این فکر میکنم که به همسر بگم فردا اون یکی کتش رو بپوشه واسه افیس. بعد فکر میکنم چقدر تو دبی هر روز و هر روز لباس میخریدیم و رو هم تلنبار میکردیم. خیلیاش به خاطر شرایط اب و هوایی هیچ وقت استفاده نشدن و فقط محض هوس خریدیم. الان ولی همه رو میپوشیم و حالش رو میبریم. همه وسایلی که به هیشکی نمیتونستم نشون بدم یا نظر کسی رو بپرسم٬ همه رو استفاده میکنم...

 به این فکر میکنم که نزدیک یک سال از اومدنمون به ایران میگذره و چقدر خوبه که الان اینجاییم

 

شمال

سلام بر اهالی وبلاگستان.

خوبین؟

اول از همه ممنون از اونایی که پیشنهاد هدیه داده بودن. مساله اینه که من زنعموم ایرانی نیست و برای همین خیلی از چیزایی که واسه ما نوستالژیک یا با ارزش محسوب میشه شاید اصلا به چشمش نیاد و براش مفهومی نداشته باشه. فک کنم همون طلا بفرستم بهتره. اسمش رو یه پلاک با تزیین سنگ فیروزه یا نماد ماه تولدش.

میگما داشتیممممممممم؟؟؟؟؟؟ ها؟ .... همچین میگین فرش تو اشپزخونه انداختی؟!!!!!!!!!!!!! انگار ماشین پارک کردم تو اشپزخونه...!! خب چه اشکالی داره؟  دل کوچولوی ادمو خرد و خاکشیر میکنین...من اصلا تحمل دیدن لکه اب کف اشپزخونه رو ندارم. کمرم رو هم از سر راه نیاوردم که بخوام دیکس! کمر بگیرم هی تی و دستمال بکشم کف زمین. تازه اگه چیزی هم از دستتون بیوفته یا درجا میشکنه یا دانگگگگگگگگ صدا میده... در ضمن من چون تو شهر سردسیر زندگی کردم از سرما متنفرم. حتی دیدن کاشی و سرامیک هم به من حس سرما میده و تنم مور مور میشه چه برسه به اینکه بخوام پامو بذارم روش اینه که همیشه حتی دبی هم که بودیم کف اشپزخونه رو فرش مینداختم و میندازم و خواهم انداخت... اینجوری با شصخیت ادم بازی میکنین نمیگین فردا میرم معتاد میشم؟! فکر ایناشو نمیکنین که... شایدم دختر فراری شدم! فراری از وبلاگستان...

 اون حفاظه رو هم که خیلیا سوال کرده بودن قبلا هم گفتم از بهار خریدم. مارکش دریم بیبی هست. قیمتش هم ۱۹۵ تومن که البته من از یه مغازه که فقط یکیش مونده بود ارزونتر خریدم. سوراخ کاری و اینا هم نداره و مثل میله بارفیکس فیکس میشه. فقط نهایت عرضی که پوشش میده فک کنم ۱۱۰ سانت هست و برای فضای بزرگ مناسب نیست. ما به همین خاطر کابینت اضافه کردیم به اشپزخونه!

اما از اخر هفته بگم  که ییهو پنجشنبه تصمیم گرفتیم بریم شمال و ۶ عصر نوشهر بودیم. بالاخره بعد از یکسال که هر هفته گفتیم بریم... 

اول میخواستیم شنبه صبح برگردیم که دیروز عصر به همسر گفتم برگردیم٬ اونم میترسید ترافیک باشه ولی با اینحال برگشتیم و جاده رو هم یه طرفه کرده بودن و هیچ ترافیکی نبود و خیلی راحت اومدیم.

تو شمال بعد از عمری سعادت نصیبمون شد و اکبر جوجه رو تو شعبه اصلیش ( برادران کلبادی) خوردیم و نخورده از این دنیا نرفتیم... 

واقعا طبیعت ایران یه چیز دیگه است. تو جاده چالوس از جایی که درختا شکوفه کردن  و هوا بهاریه شروع میکنی و میری میرسی به بالای کوه که هنوز پر از برفه و همه جا اش داغ میفروشن. یه اش رشته ای خوردیم جای همگی خالی...

تو بازار ماهی فروشا از بس داد میزدن ماهی.. ماهی.. ماهی.. که تارا هم شروع کرده بود میگفت مایی.. مایی.. مایی... کلی بهش خوش گذشت و حال میکرد. یه جا تو جاده مرغ و خروس دیدیم اونجا توقف کردیم تا یکم استراحت کنیم٬ پفک رو میدادیم دست تارا و میگفتیم بنداز واسه جوجو. اونم مینداخت و مرغ و خروسا دسته جمعی حمله میکردن و میقاپیدنش. کیفففففففففففففف میکرد چجور... سعی میکنیم کاری کنیم از حیوونا نترسه.

درک و فهمش خیلی بیشتر از قبل شده. ماشین خودمون رو میشناسه و اگه بیرون باشیم موقع برگشت تو پارکینگ میره سمت ماشین خودمون و نه ماشینهای دیگه.

با بچه های دیگه خیلی خوب بازی میکنه و اصلا هم حسود نیست و وسایلشو به همه میده.

راستی اینو حتما بگم که به درد مامانا میخوره. تو همون کفاشی ارمن خانومه ازمون پرسید که تارا قورباغه ای میشینه یا نه؟ که گفتیم بعضی وقتا میشینه. گفت بچه رو حتی یه دقیقه هم نباید بذارین اونجوری بشینه. چون هم برای لگنش بده و هم زانوهاش به هم نزدیک میشه. منم چون خواهرم اینجوری میشست و همسر خودشم تو بچگی اینطوری میشسته کاریش نداشتم و فکر نمیکردم بد باشه. دیگه روزی ۱۰ بار تا میدیدم اونجوری نشسته بهش میگفتم تارا اینجوری نه٬ درست بشین و میرفتم پاهاشو صاف میکردم. دیشب خسته دراز کشیده بودم رو کاناپه که دیدم بازم اینجوری نشسته ٬ از بس خسته بودم نمیتونستم پاشم برم پیشش از همونجا بهش گفتم تارا اونجوری نه! درست بشین. در کمال تعجب نگام کرد و خودش پاهاشو صاف کرد و کلیییییییییییییی با تشویق من و بابایی روبرو شد. دیگه از دیروز هر وقت بهش میگم خودش درست میشینه و بعدشم منتظر تشویقه

همین...

 

 

طالبی

شونه رو میگیره دستش و موهاشو از عقب به جلو شونه میزنه.

عکس عروسیمون رو بعد از یک سال زدم بالای تخت و همش نشونش میده و میگه ماما.

تا میگم بیا بریم حموم بلوزش رو میگیره و میکشه یعنی دربیار بریم.

کل خونه یه طرف٬ این حفاظ جلوی اشپزخونه یه طرف.. بعضی وقتا میاد نرده هاشو میگیره و عین زندانی یکم تکونش میده میبینه فایده ای نداره میذاره میره پی کارش! بعضی وقتا هم پاشو از لای نرده میاره اینور تو اشپزخونه

 

گوشی تلفن رو برمیداره و میگه بابا. میگم تارا با کی حرف میزنی؟ میگه بابا. میگم چی بهش میگی؟ میگه گگین گگین!

بعضی وقتا بعضی کلمه ها رو ترکی میگه. مثلا اونروز داشتم سالاد درست میکردم اومده میگه ماما ندی؟!

از هایپر استار براش فرنی خریدم مارک هراز. اونقدر خوشمزه بود که کلی تو ماشین ازش خورد. اوردم گذاشتم رو میز و یه ساعت بعد وقتی داشتم میزو جمع میکردم دیدم یکم تهش مونده فقط!! به همسر میگم تو خوردی؟ میگه خیلی خوشمزه بود...

دیروز همسر واسم ساندویچ فلافل گرفته بود٬ تارا اومد اویزونم شد که به منم بده. هر دو تا دستش رو دراز میکرد که ساندویچ رو ازم بگیره. ما هم میترسیدیم گوجه و کاهوی داخلش تمیز نباشه و نمیخواستیم بهش بدیم. خلاصه همسر سرش رو گرم کرد و من با عذاب وجدان ساندویچم رو خوردم. بعد دیدم اینجوری نمیشه و بهم نمیچسبه٬ ته ساندویچ رو جدا کردم و گوجه و خیارشور و کاهوهاشو برداشتم٬ موند فقط نون و فلافل٬ اونو بهش دادم. عین یه ادم بزرگ نشست با دو تا دست ساندویچه رو گرفته بود و گاز میزد و با لذتی وصف نشدنی میخورد..... من و همسر هم غش کرده بودیم از خنده و قربون صدقه اش میرفتیم.

جدیدا ۸ صبح دیگه بیدار میشه. شب هم ۱۱ میخوابه. اینه که من صبحها به سختی بلند میشم چون من که ۱۱ نمیخوابم. اکثرا ۱-۱.۵ میخوابم و ۸ صبح سختمه بیدار شم. البته خودش میاد شیر و صبحانه میخوره و یکم بازی میکنه و دوباره میگیره میخوابه٬ ولی چه فایده که من دیگه خوابم نمیبره تاااا موقع خواب بعد از ظهر که راحت ۱ -۱.۵ ساعتی هر دو میخوابیم و تارا هم اکثرا بعد از من بیدار میشه. مثل الان.

این ویوی خونمونه. هم از پذیرایی و هم اتاق خوابها. هر روز وقتی میشینم سر میز صبحانه این منظره جلوی رومه. مثل اینکه دارم تو خود پارک صبحانه میخورم.

 

راستی یه راهنمایی میخواستم.عموم و زنعموم که کانادا هستن بلاخره بعد از ۱۵ سال بچه دار شدن! و من صاحب یه پسر عمو شدم خیلی براشون خوشحالم. میخوام یه کادو واسه نی نی بفرستم ولی موندم چی؟ اخه هر چی بخوام بفرستم یه جورایی زیره به کرمان فرستادنه! میخوام یه چیز خاص و نوستالژیک باشه ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. پیشنهادی ندارین؟

همسر نوشت:

خیلیییییییییییییییییییییی دوستت دارم عزیزم. خیلیییییییییییییییییییییی

 

سلام به همه دوستای گلم.

خیلی خیلی ممنون بابت تبریکاتتون. خوشحالم کردین. خدا ایشالله همه رو صاحبخونه کنه که خیلی لذت بخشه. مخصوصا اگه خشت خشت اش حاصل زحمت خودتون بوده باشه

سرم شلوغه چون هم همش مهمون دارم٬ هم اینکه هر روز بلاخره یه کار پیش بینی نشده هست که باید انجام بدیم. مثل خرابی رسیور یا عوض کردن روشویی حمام که کوچک بود و اصلا نمیتونستم تارا رو بشورمش ولی الان عوض کردیم و یه روشویی گرفتیم این هوااااا.. عین حوض میمونه! و من دیگه راحت شدم. تشکر ویژه از همسر جان که همیشه به فکر راحتی ماست

برای اسباب کشی که بابای گلم هم اومد و ۱۰ روزی اینجا بود و کلیییییییی کمکمون کرد. واقعا دستش درد نکنه. کلی هم با نوه اش بازی میکرد و هر روز تارا رو میبرد پارک جلوی خونه. از دیروز هم مامانم و خواهرم اومدن که البته همه روز رو بیرونن و پی خرید...

تارای جیگرم هم اونقدر خوردنی شده که دیگه هیشکی نمیتونه ازش دل بکنه. هر کی هم میبیندمون میگن تو لاغر شدی ولی تارا تپلی شده. تازه تو این هاگیر واگیر دو تا دندون اسیاب هم دراورده! همش در تعجبم که چقدر زمان زود میگذره و بچه چه زود بزرگ میشه... خیلی دلم میخواد الان که اومدیم خونه خودمون و دیگه دغدغه ای ندارم یه بچه دیگه هم بیارم! فقط میترسم نتونم به هر دوشون اونجوری که باید برسم. تارا هم عاشق بچه هاست و هر جا بچه ای میبینه میگه نی نی و اگه اون بچه نوزاد باشه دوست داره که بغلش هم بکنه!

خلاصه که گفتم امادگی داشته باشین اگه ییهو همچین خبری اینجا خوندین زیاد شوک نشین..

تو خونه جدید هنوز تلفن ثابت نداریم! رفتیم ثبت نام کردین گفتن بعد از عید میدیم... چه خبره...؟! فردا هم قراره بریم شماره رند بخریم.

چقدر دم عیدی همه جا شلوغ پلوغ و اعصاب خرد کنه. همش خدا رو شکر میکنم که همه کارامون قبل از اسفند انجام شد و الان مجبور نیستیم تو این شیر تو شیر بریم بیرون.لباس و اینا هم که به وفور تابستون از دبی اوردم و مانتو و روسریم رو هم ماه پیش گرفتم و الان هیچی لازم ندارم. فقط برای موهام وقت از ارایشگاه گرفته بودم که میگه رنگ خالی ۶۰ تومن. هایلایت هم ۱۲۰. البته موهام کوتاهه ها... حالا اونروزی تو یه لوازم ارایش فروشی دیدم نوشته ساخت رنگهای ترکیبی٬ اهمیت ندادم بعد دیدم خود فروشنده موهاش یه رنگ خیلی قشنگیه٬ پرسیدم کجا رنگ کردی گفت از همیناست که خودمون ترکیب میکنیم. قیمتش هم خیلی مناسبه. میتونم بگیرم بدم یه ارایشگر بماله به کله ام! اینجوری ارزونتر هم تموم میشه. حالا موندم میشه اعتماد کرد یا نه؟ دوستم که میگه تو ارایشگاه هم همین کارو میکنن دیگه. اونجا هم نمیدونی چی رو با چی قاطی کرد اینجا هم نمیدونی.. حالا ببینم چیکار میکنم..

فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه.

تا بعد...