دیروز یه جلسه کلاس خوداراییم رو رفتم! طاقت نیاوردم!

خانومه گفته بود هر چی وسایل ارایش هم دارم ببرم با خودم. البته این جلسه تئوری بود و استفاده ای ازشون نشد. فقط مربیم وسایل رو دید تا اگه چیزی کم و کسره بهم بگه بخرم که نبود! تااازه فهمیدم من چقدر وسایل ارایشی دارم و استفاده نمیکنم! دیروز که همه رو گذاشتم تو کیفم و بردم کتفم درد گرفته بود!! نمیدونم اینا رو رو چه حسابی خریدم. مخصوصا که از خیلیاشون سال به سال استفاده نمیکنم. مگر اینکه عروسی باشه تا کرم پودر و سایه و خط چشم و اینا به کار بیاد...

ولی خیلی لذت داره چیز یاد گرفتن.

تارا پوست پاهاش خیلی خشکه. ساق پاش یه مقدار حالت اگزما داره. کلی روغن و لوسیونهای مختلف امتحان کردم٬ از لوسیون چیکو و روغن سیبامد و روغن حمام ماستلا که میریزم تو وان حمومش و ....دکترش هم یه کرم ترکیبی واسش نوشته بود اونو هم میزدم ولی چندان اثری نداشت. چند روز پیش خیلی اتفاقی وقتی حمومش کرده بودم و داشتم لوسیون میزدم به بدنش یکمی از لوسیونه تو دستم اضافه موند و اونو زدم به ساق پاهاش و از روش هم اون کرم ترکیبی که دکتر داده رو.

 معجزه!!!!!!!

پوست بچه در عرض یکروز کلی بهتر شد. سه چهار روز اینکارو تکرار کردم و الان ۹۵ درصد خوب شده پوستش! استفاده همزمان این دو تا واقعا معجزه کرد.

در مورد پست قبلی هم ممنون از نظراتتون. خب دو گروه مختلف بودن. موافقین کادو باز کردن و مخالفینش که خب گروه موافقین رو برنده اعلام میکنم! خیلیا موافق بودن. ولی خب من قانع نشدم! این توجیه که میخواییم عکس العمل طرف رو بدونیم و ببینیم خوشش اومده یا نه به نظرم نمیتونه دلیل باشه. چون طرف حتی اگه خوشش نیومده باشه هم نمیاد بگه اه این چیه اوردی؟! و الکی ذوق از خودش نشون میده.

به هر حال...

اما یه موضوعی ٬از وقتی از دبی اومدیم یه عده کک به تنبونشون افتاده و نشستن ببینن من چی میگم و چی مینویسم تا فوری عقده گشایی کنن! مثلا اگه بگم فلان چیز خوبه و حال میکنم تو ایران٬ میان میگن یه جوری وانمود میکنی انگار هیچ وقت ایران نبودی و واست تازگی داره این چیزا! اگه بگم مرکز خریداش به درد نمیخوره میان میگن واه واه خوبه دبی بودی حالا!!!... تو که میگفتی باید مثبت دید!!

 بعله عزیزم الان هم میگم باید مثبت دید.ولی مثبتها رو! مثلا چطور میشه الودگی هوا رو مثبت دید؟!! وقتی اینجا کلاسهای اموزشی ارزونتر از اونجاست خب این مثبته و میگم.مرکز خریداش هم به پای اونجا نمیرسه اینم نه که منفی باشه واقعیته! اینو هم میگم.همون کسی که واسم کامنت چرت و پرت مینویسه خودش سالی یه بار پا میشه میره اونورا واسه خرید!

به هر حال تا امروز با این دست کامنتها مدارا کردم. پیش خودم فکر میکنم چطوه از این به بعد جواب درخورشون رو بدم... نه ارزشش رو نداره... همون بهتر حذفشون کنم. نادیده گرفتن بهترین جوابه.

هوا چه ملسه این دو روزه.

کادو

احساس میکنم زیادی خونه نشین شدم!!! البته بیرون و ددر میریم ولی برنامه فردی واسه خودم ندارم. تو دبی بچه رو میذاشتم پیش همسر و میرفتم شاپینگ. ولی شاپینگهای اینجا ارزش وقت گذاشتن رو نداره!!! مخصوصا که تو تهران خودم رانندگی نمیکنم و تنبلی هم اجازه نمیده با تاکسی یا اژانس جایی برم.دلم یه مانتوی خوب میخواد ولی جنسا واقعا بنجولن! فقط تا تونستن روش گل و بته چپوندن!

همسر چون شرکتشون نزدیک خونه است بیشتر روزا ماشین نمیبره و ماشین تو پارکینگه ولی من جرات نمیکنم بیارمش بیرون! با این وضع رانندگیها... و نیز معضل جای پارک! الان ۵ ساله پارک دوبل نکردم! فک کنم نصف ماشینی که بخوام پشتش وایستم رو ببرم!

واسه همین در یک اقدام انتحاری تصمیم گرفتم به این وضع خاتمه بدم. کلی کارا بود که زمانی دلم میخواست انجام بدم. خیلی کلاسا برم٬ که تو امارات یا خیلی گرون بود و نمی ارزید یا ساعتش مناسب نبود مخصوصا که منم تمام وقت سر کار بودم. اما اینجا خیلی خوبه. هم قیمتا خیلی نسبت به دبی مناسبتره هم اینکه سر کار نمیرم. همسر هم کلی تشویقم میکنه که حتما یه برنامه ای واسه خودم بذارم. واسه همینم رفتم کلاس خودارایی ثبت نام کردم!  همیشه دوست داشتم یه دوره ارایشگری برم. البته مربیم هفته دیگه هست و بعدش دو هفته میره مرخصی. واسه همین تصمیم گرفتم شروع کلاسام رو بذارم واسه سه هفته دیگه.

عوضش امروز عصر هم میخوام برم کلاس یوگا ثبت نام کنم تا تو این سه هفته هم بیکار نمونده باشم. فک کنم یوگا خیلی برام خوب باشه. از اول هم نظرم رو همین بود ولی یه جایی رفتم گفت کلاساش فقط ۸-۱۰ صبح هست و به جاش بهم "پیلاتس" رو پیشنهاد داد که تحقیق کردم دیدم سنگینتر از یوگاست و شاید خسته ام کنه. مخصوصا که نمیخوام وزن کم کنم. ولی الان یه جای دیگه پیدا کردم که فقط یوگا کار میکنن و تا ساعت ۸ شب هم کلاس دارن.این خیلی خوبه.

دیگه اینکه پسر عمومکه رفته بوده کوهنوردی متاسفانه از کوه افتاده! و زانوش بدجوری خرد شده! عملش کردن و دیروز من دوبار رفتم ملاقات! یه بار ساعت ۲-۴ که وقت ملاقاته با دختر خاله و پسر خاله ام رفتم. اونموقع وقت خواب تارا بود و گذاشتمش پیش باباش. یه بار هم عصر با همسر رفتیم.

شب هم جشن تولد دختر جاری دومی رو دعوت بودیم که شب قبلش جاریم زنگ زد و گفت یه جایی میخواسته جشن رو برگذار کنه که زنگ زده دیده جا ندارن و واسه همین گفت بریم خونشون. منم پیشنهاد "بچه های شاد" رو دادم که قبول کردن و دیشب تولد تو بچه های شاد برگذار شد.

یه سوالی برام پیش اومده. میخوام نظرتون رو بدونم.تو کامنتدونی با کسی بحث نمیکنم. فقط میخوام نظرات رو بدونم.این سوالم البته ربطی به مهمونی دیشب نداره. قبل از اون تو جشن دندونی تارا هم این مورد پیش اومد.

به نظرتون اینکه تو مهمونی یا جشن٬ کادوهای مهمونا رو باز کنن و نشون همه بدن کار درستیه یا نه؟!!!

از نظر من شخصا کار خیلی چیپیه! که چی مثلا؟!! فلانی اینو اورده ..هوووووووو.. بهمانی اونو اورده.. هووووووو.... انگار که مردمو دعوت کردی واسه خاطر کادو اوردن. گیرم یکی اصلا کادو نیاورده. یا دوست نداره بقیه بدونن چی اورده؟! من اصلا دوست ندارم اینو. هر کی هر چی اورده دستش درد نکنه. هر کی هم هیچی نیاورده باز دستش درد نکنه. کسایی که خونه من اومدن اینو میدونن. معمولا کادوی مهمون رو باز نمیکنم. حالا اگه مثلا فقط دو تا خانواده باشیم واسه تشکر شاید باز کنم هدیه رو ولی تو جمع به نظرم اصلا کار خوبی نیست. جالبه که تو مهمونی تارا اخر مراسم خود مهمونا درخواست کردن که پس کادوها رو باز نمیکنی؟؟!!!!

نمیدونم. شایدم من اشتباه میکنم. میخوام نظر بقیه رو هم بدونم در این مورد.

خب دیگه من برم. آش پختم امروز. از بس وقتی واسه تارا آش میپزم بوی خوبش دهنمو اب میندازه که امروز دیگه دست به کار شدم و واسه خودمون هم پختم.

فعلا بای. در ضمن بابت راهنماییهاتون در مورد کارسیت ممنون.

 

میخوام برای تارا کارسیت بگیرم. اینی که داره دیگه داره کوچیک میشه واسش و مخصوصا چون پشتش به ماست توش نق میزنه جدیدا. کسی تجربه ای داره؟ یه مارکی که راحت باشه٬ بچه توش عرق نکنه٬ جمع و جور هم باشه... کجا تنوع مدل زیاده برم سر بزنم؟

مهمون بازی

 

الان که شروع کردم به نوشتن با خودم فکر میکنم میبینم دبی که بودیم٬ سالی یه بار نهایتا از مهمونی و خونه دوست رفتن و مهمون اومدن مطلب مینوشتم٬ ولی الان.....

پنجشنبه به همون دوستم که دبی دوست بودیم و گفتم به خاطر طرحش مجبوره دو سال ایران باشه زنگ زدم و قرار شد بیاد خونمون تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینیم. ساعت ۱:۳۰ دوستم اومد و کلی از دیدن همدیگه خوشحال شدیم. پسر اونم که ۱۱ ماهشه کلی بزرگ شده بود و حسابی ادم شده بود واسه خودش!! خیلی هم شبیه باباش شده بود. کلا قیافه بچه ها مرتب عوض میشه. تارا یه مدت بود به نظرم خیلی شبیه خودم شده بود. ولی الان دوباره شده شکل همسر!

اولش که اومدن و بچه ها رو گذاشتیم روبروی هم٬این دو تا خییییییییره به چشمای همدیگه..! یکم تو همین حالت موندن و دهنا باز! یه دفعه اب دهن جفتشون روون شد رو فرش!!

پسر دوستم چون بزرگتره و چهار دست و پا میره همش حمله میکرد طرف تارا و میخواست موهاشو بکشه! و واسه همین یکی از ماها مدام باید کشیک اینا رو میدادیم که همدیگه رو نخورن! دیگه یک دو ساعتی نفهمیدیم چی به چیه تا همسر اومد و تارا رو دادم بهش و تاازه یکمی نفس کشیدیم!

ناهار هم پیتزا از بیرون گرفتیم. ساعت ۵ دوستم خواست بره و چون یه چیزی لازم داشت و میگفت نمیتونه پیدا کنه من چون تو سوپرهای طرف خودمون دیده بودم منم باهاش رفتم تا خریدش رو بکنه. تو ماشین بچه شروع کرد به نق و نوق و دوستم ورداشت جعبه دستمال کاغذی رو داد بهش!!!! گفتم نده! میکنه تو دهنش! ( چون تجربه اش رو با تارا داشتم!)گفت نه! چیزی نمیشه. گفتم خب حتما این بزرگتره و نمیکنه دیگه.. هنوز یکم جلوتر نرفته بودیم که دیدم بچه صدای عجیب غریبی میده! به دوستم گفتم بزن کنار که بچه یه کاری دستمون داد! دیگه تا اون بزنه کنار من سریع پریدم پایین رفتم دیدم بعله! طفلی بچه دستمالو کرده تو دهنش و حالش به هم خورده و به شدت داره بالا میاره!!! طفلی هر چی تو معده اش داشت رو بالا اورد و کل هیکلش و صندلی ماشین رو هم کثیف کرد.

دوباره برگشتیم خونه ما و کمک کردم بچه رو شست و خشکش کرد و لباسش و عوض کرد و یکم عرق نعنا بهش دادیم بهتر شد و دوستم رفت!

همینجوری رو مبل دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که حالا عصر پنجشنبه است٬ کجا بریم و چیکار کنیم که موبایل همسر زنگ خورد! دیدم یکی از دوستامونه که چند روز پیش باهاشون تلفنی حرف زده بود و قرار شد همدیگه رو ببنیم. بهشون گفتیم پا شین بیایین اینجا که گفتن نه! ما زنگ زدیم شما رو دعوت کنیم. ما هم از خدا خواسته پا شدیم رفتیم یه جعبه شرینی گرفتیم و رفتیم خونشون.

این دوستامون تقریبا هم زمان با دبی رفتن ما اینا هم رفتن کره( جنوبی)! پارسال هم برگشتن ایران. اونجا رستوران ایرانی زده بودن و کلی تجربیات جالب داشتن. فرهنگ غذایی ما با کره ایها خیلی فرق داره خب! میگه یه روز دیدیم تو اینترنت نوشتن فلان رستوران ایرانی غذایی سرطانی میده به مردم!!! قضیه از این قرار بوده که کره ایها اومدن و کباب خوردن و از گوجه کنارش هم عکس گرفتن بردن گذاشتن تو اینترنت که اره این رستوران گوجه سوخته میده به مردم!!! اینا هم رفتن کلی دلیل و مدرک واسشون اوردن که این اصلا جزو لاینفک کباب ایرانیه!

خلاصه سرتون رو درد نیارم که اینا اونجا کباب کوبیده سرو میکردن با گوجه و هویج خام در کنارش!!! تو ظرف چدنی تاره!! مثل فاهیتای مکزیکی!

خلاصه کلی بحثهای غذایی کردیم و منم که عاشق امورات شکمینه.اونا هم کلی از اطلاعات شکمینه من تعجب کردن و شب هم خورشت کنگر خوردیم با کیمچی!! قرار شده یه بار هم بریم بولگوگی بخوریم!!

دختر عسل منم که دو روزه فک کنم میخواد دو باره دندون دربیاره٬ فک بالاش حسابی متورم بود و خودش هم خیلی کلافه و بی حوصله و مدام هم گریه میکرد این دو روزه. مثلا وقت خوابش که میشد چشاش بسته میشد از خواب ولی نمیخوابید و همش گریه میکرد. هر کاری میکردم نمیخوابید. نه رو پا.. نه تو بغل.. نه تو تختش.. اخر سر مثل نوزادیش ساندویچش کردم و گرفتمش بغلم گفتم الان دست و پا میزنه و ساندویچش رو باز میکنه که دیدم نه! طفلی خسته است. همونجوری خوابید. عزییییییییزم همونجوری که تو بغلم بود نگاش میکردم و یاد دوران نوزادیش میوفتادم که چه زود گذشت و تعجب از اینکه بچه ها واقعا خیلی زودتر از اینکه فکرش رو بکنین بزرگ میشن.

امروز هم که جمعه صبح توخواب ناز بودم و داشتم خواب عطر سوفیتل لانکوم رو میدیدم!!!!!!!!!!!! اصلا نمیدونم همیچن عطری هست یا نه؟! که یهو همسری طالبی به بغل اومد تو اتاق. دیدم بعله ساعت ۱۰ شده. یه نیم ساعتی هم تو تخت با تارا بازی کردیم. اونم عشقش اینه که بخوابه وسط ما و غلت بزنه اینور بیوفته تو بغل من! غلت بزنه اونور بیوفته تو بغل باباش! بعدش دیدیم دیره گفتیم یه صبحانه کوچولو بخوریم که ناهار رو به عبارتی برانچش کنیم! تارا رو هم اوردیم سر میز و سه نفری صبحانه خوردیم.

ساعت ۲ هم جاتون خالی رفتیم رفتاری و کباب زدیم بر بدن.

الان هم پدر و دختر رفتن پارک بنده تو خونه به جای تمیزکاری منزل نشستم دارم وبلاگ بازی میکنم.

برم دیگه..

فعلا بای

بعدا نوشت

- دوستامون میگفتن فرهنگ کره هم دقیقا مثل همین چیزیه که تو سریالهای فارسی ۱ نشون میده. عروس اونجا بدبخته! صبح تا شب باید بشوره و بسابه و سرویس بده به مادر شوهر! برین خدا رو شکر کنین که تو کره به دنیا نیومدین!

- خونه دوستامون تو اکباتان بود. من تا حالا داخل اپارتمانهای اکباتان رو نرفته بودم! جالب بود برام ساختمانهایی که ۳۰-۴۰ سال پیش ساخته شدن حداقلی از استاندارد رو داشتن که ساختمانهای نوساز امروزی ندارن! مثل رمپ جلوی ساختمانها که میتونستی رااااحت کالسکه رو برونی. بدون هیچ مانع یا پله ای!

- رفتاری سر ظهر شلوغ بود و باید تو صف وایمیستادی ولی زود به زود مردم رو میفرستادن تو. برخورد پرسنلش هم خوب بود. وقتی میرفتی تو فوری هدایتت میکردن به سمت یه میز و شلوغی رستوران باعث نمیشد به مشتری بی توجه باشن. خوشمان امد!

- این یکی خیلی بی ربطه ولی مینویسم. یکی از وسایلی که من برای سیسمونی تارا خریدم و تو خریدش هم دودل بودم که ایا به درد میخوره یا نه٬ ضدعفونی کننده شیشه شیر بود! bottle steriliser. مدلهای مختلف از مارکهای مختلف موجود بود و قیمتشون هم به نسبت اینکه واقعا یه وسیله ساده بود و چیزی نداشت گرون بود. من یه مدل ارزونش رو از مارک جونیورز خریدم. ۴۰-۵۰ درهم فک کنم در مقابل مثلا چیکو ۲۰۰-۲۵۰ درهمی! کلا هم دو مدل هستن. بعضیاشون رو بعد از اینکه شیشه ها چیدی توش میزنی به برق و یه سری هم مثل اینی که من خریدم توش مقدار مشخصی اب میریزی و ۵ دقیقه میذاری تو مایکروفر. همه وسایل از شیشه شیر و پستونک و دندون گیر و حتی قاشق های تارا رو میچینم توش و میذارم در عرض ۵ دقیقه همشون ضدعفونی میشن. خیلی به درد بخوره.

رستوران

 

پنجشنبه قرار بود با دختر خالم بریم پاساژگردی و تارا رو هم بذارم پیش همسر. همسر که دیر اومد٬ دختر خاله رو هم گفتم بیا بریم الماس شرق من تا حالا نرفتم که گفت دوره. حالا این دفعه بریم برج ارین! برج ارین هم که چیزی نیست.. یه دور میزنی تمومه. اینه که از خیرش گذشتم.

عصر سه تایی رفتیم بیرون. یکمی گشتیم. بعدش هم رفتیم رستوران دیدنیها که یه زماانی از نظر من بهترین رستوران تهران بود! ولی افسوس و صد افسوس که الان واقعا دیدنی شده!!! منوش که به کل اب رفته بود و از اون بنیه میگو و  کباب بلدرچین و اینا خبری نبود. همش شده استیک بدمزه!

خلاصه که خوردیم و موقع حساب کردن هم خودشون پرسیدن کیفیت غذاهامون چطور شده؟! منم بی رودرواسی گفتم که خیلی افت کرده! در ضمن ترکیب کباب بختیاری با برنج مکزیکی هیچچچچچچ کامبینیشن خوبی نیست و برنج مکزیکی هم کالباس توش نداره!! این رستوران هم دیگه رفت تو لیست سیاه.

ولی وااااااااای تارا عسلم اونقدر خااااااانوم شده بود اونجا. نشسته بود کنار ما. عزییییییییییزم. کلا خیلی دوست داره موقع غذا خوردن پیش ما باشه. موقع شام میشونیمش رو صندلیش کنار خودمون و ما شاممون رو میخوریم به اونم ماست و خرما میدم میخوره. جدیدا هم کلی موهای سرش زیاد شده میتونم گل سر های خوشگل بهش بزنم که خیلی خوردنی میشه دیگه. بووسسسسسسسسسس

همون روز از رستوران که اومدیم بیرون یه داروخونه اون نزدیکی هست٬ به همسر گفتم شیر تارا تموم شده بره واسش بخره. خودم هم بیرون وایستاده بودم و بچه تو بغلم بود باهاش حرف میزدم و بوسش میکردم. یه اقای کت شلوار و کراواتی اومد رد شد. یهو برگشت طرف ما. میگه چند وقتشه. میگم ۸ ماه! اسمش چیه؟... بعد میگه مادر چیه واقعا؟! به دندون میگیره بچه رو!!

موندم اینروزا من شکمو شدم یا واقعا حجم غذاها تحلیل رفته؟! خداییش با یه پرس غذا احساس سیری نمیکنم!!!! همبرگرها هم که یه لقمه همش!!! راستی رستوران ترکی خوب میشناسین؟ کلا هر رستوران دیگه ای که غذاش خیلی خوب باشه یا حتی فست فود. نه مثل این اپاچی اشغال!

یه رستوران بود ( سالها پیش!!) تو ولنجک به اسم باغ گیلاس. من و همسر یه بار تو دوران نامزدیمون رفتیم و بعدش هر سال خواستیم بریم و نشده تااا الان!!!! کسی میدونه هنوز سر جاش هست یا نه؟! پا نشیم بریم ببینیم اونجا هم تعطیل شده؟

خب از بحث شکمینه که بیاییم بیرون جونم براتون بگه که دیروز عصر هم رفتیم خونه دوست همسر. دوست جون جونیش! خوب بود و خوش گذشت.

تارا گلی هم عسلی شده بیا و ببین. اینروزا سعی میکنه خودش رو رو یه دستش بلند کنه. انگار میخواد از حالت خوابیده به حالت نشسته دربیاد ولی نمیتونه. فعلا نه تنهایی میتونه بشینه و نه چهار دست و پا میره. رو دستاش وایمیسته و خودش رو مثل ننو عقب و جلو میکنه ولی دستش رو جلو نمیاره که بتونه حرکت کنه. همش عقب عقب میره! تا جایی که کل هیکلش میره زیر مبل و فقط کله اش بیرون میمونه! بعضی وقتا همینجوری که با خودش داره بازی میکنه شروع میکنه به خندیدن. که دیگه ما غش میکنیم. به حرف ع خیلی علاقه داره و همش میگه ع. ع.. عععععععععععععع..  علاوه بر این دد.. هم میگه. ولوم صداش هم برعکسسس باباش بالاست!

کله مبارک رو که مدام میزنه اینور و اونور و دامب صدا میده.. پایه صندلیها رو میخوره! اسباب بازی رو به جای دست با اون دو تا دندون خرگوشیش میگیره!

الان که خوابه ولی دیگه کم کم باید بیدار شه. برم تخم مرغش رو اب پز کنم.

فعلا بای

روزانه

شنبه همسر سر کار بود تا عصر.عصر گفتم هوس کباب ترکی کردم رفتیم نشاط. اولین بار بود نشاط میرفتم. بیشتر از کبابش از محیطش خوشم اومد! حالا میگن یه جوری مینویسی انگار واست تازگی داره..! خب اره داره.. یه محیط ساده بدون دکوراسیون و قر و فر که توش فقط خوردن مهمه!! البته به رسم معمول که وقتی میریم سوسیس بخریم میریم ماشین ظرفشویی میخریم!( یادتونه که؟!) اونروز هم اول یه سر رفتیم سازمان برنامه و چند تا خونه هم دیدیم! بعدش هم نشاط و بعد از اونم رفتیم خونه یکی از فامیلای همسر و یکمی نشستیم و ۱۰:۳۰ بود که پا شدیم اومدیم خونمون.

وای که الان غذا خوردن جلوی بچه چه عالمی داره.تا میبینه ما یه چیزی میخوریم لباشو تکون میده یا زبونش رو میاره بیرون و میمیریم از خنده... همسر میگه این چه شکموئه.. ادم عذاب وجدان میگیره جلوش چیزی بخوره. اونروز خانوم تازه دست رو هم دراز میکرد که بستنی رو از دست باباش بگیره...

تو فکر خرید خونه ایم فقط نمیدونیم خونه تبریز رو بفروشیم و بیاریم اینجا تو منطقه خودمون یه خونه بخریم. یا اینکه خونه تبریزو نگه داریم اینجا تو غرب جایی مثل سازمان برنامه و اینا یه واحد بخریم و خودمون هم تو همین خونه ای که هستیم بشینیم که به کار همسر هم نزدیک باشه؟! احتمالا گزینه دوم رو عملی کنیم.اینجوری باید پول رهنی رو که بابت این خونمون دادیم هم ازاد کنیم و اینجا بشه کلا اجاره که کمی گرون میشه اون وقت... از طرفی هم ما رو که میشناسین مارکوپولو!! همسر اونروز میگه عسل اگه منو واسه پروژه مشهد مدیر پروژه بدن میایی بریم؟!!! فککککککک کنننننننننن یه روز میگه میری ونزوئلا؟ یه روز میگه مشهد بریم؟!!

میگم نه عمرا...!!!!!میگه تو هر وقت بگی عمرا یعنی حتما میریم!!

ولی خداییش دیگه حسش نیست.میگه اگه خونه دلخواهت رو تو تهران بخرم چی؟ اون موقع میایی؟ میگم اخه مگه مخم تاب داره که خونه دلخواهم رو بخری بعدا بذارمش برم... باز اگه خارج از ایران بگی بعد از اینکه خونه دلخواهم رو خریدی!! شاااید بیام!!! چون اینجوری در خونه رو میبندم و میرم و اونجا هم یه خونه مبله میگیرم٬ ولی بخوام دوباره اثاث بکشم برم شهرستان دیگه نههههه! ...خسته وشدم. البته حالا اینجوری میگما بعدا خودم وسوسه میشم.

بگذریم...

یکشنبه عصر رفتیم هایپر که دیدم پارکینگش رو بستن و نوشتن امروز تعطیله! وااای که چقدر این چیزا حرص ادمو درمیاره... تو دبی هم کواپ جمعه ها سر ظهر واسه نماز یکی دو ساعت تعطیل میکردن و من همیشه حرص میخوردم. خلاصه رفتیم بوستان که باز بود و از شهروند خرید کردیم و اومدیم خونه. دختر خالم زنگ زد که واسه فردا ناهار دلمه برگ مو درست کردم بیایین خونمون. گفتم ای دل غافل ... خاله فردا قراره اش بپزه و به شما هم قراره که بگه. تا اونموقع هنوز نگفته بود. دیگه قرار شد دلمه رو بذاره بپزه و همون شب بریم بخوریم. رفتیم اونجا و دوباره ۱۰:۳۰ برگشتیم خونه.

دیروز هم که خونه خاله و برنامه آش که خورد به زمان خواب طالبی و هر کاریش کردم اونجا نخوابید.. یعنی مست خواب بودا. ۸۰درصد چشاش بسته بود ولی فضولی تو محیط جدید مگه میذاشت بخوابه. خلاصه نخوابید و کلی نق زد و گریه کرد. ساعت ۱ رفته بودم دیدم اینجوریه دوباره زنگ زدم به همسر که بیا ما رو برگردون خونه. ساعت ۳ بود! دیگه تا گذاشتیمش تو ماشین خوابید تا ۲ ساعت بعدش هم خواب بود...

این بود تعطیلات ما.

 

خونه خاله کدوم وره؟!

سلام به همه بر و بچی که اکثرا الان مسافرت تشریف دارن! خوش بگذره به همتون.

ما هم خوبیم. خدا رو شکر...

چند روزه ننوشتم حساب کار از دستم دررفته. خب یکی اینکه چند روزی بابام دلش برای نوه اش تنگ شده بود و اومده بود پیشمون. کلی با تارا بازی کرد و تارا هم حسابی شیطون شده واسه خودش و کلی با کاراش ادمو میخندونه. تولد هفت ماهگی تارا رو هم اینجا بود و کیک ۷ ماهگیش رو با هم خوردیم. یه روز هم رفتیم فرحزاد کباب زدیم بر بدن. چه هوایی هم بود...

قبلا گفتم از وقتی ایران اومدیم دیگه تارا رو جدا تو اتاق خودش میخوابونم. یه چند شب بود مرتب یعنی تقریبا هر ساعت یه بار بیدار میشد و گریه میکرد!! باید من و همسری میرفتیم پستونکش رو میذاشتیم تو دهنش تا رومونو برمیگردوندیم که از اتاق بیاییم بیرون دوباره شروع میکرد به گریه تا جایی که مجبور شدیم یه شب من و یه شب هم همسر پیشش بخوابیم!

اونروز که بابام اینجا بود همش میگفت نههه شما به این بچه ظلم میکنین و این هنوز کوچیکه و این حرفا. دیگه من رفتم کتابم رو اوردم که ببینیم بلاخره چیکار باید بکنیم که اون تو هم نوشته بود اگه از الان کوتاه بیایین فردا دیگه نمیتونین از پسش بربیایین و زبون هم که باز کنه صد تا کلک سوار میکنه که بیاد پیش شما بخوابه. بچه رو بهتره از ۶-۸ ماهگی کم کم به جدا خوابیدن عادت بدین! نصف شب هم اگه بیدار شد نرین بیارینش پیش خودتون. پیشش بمونین تا بخوابه ولی باهاش حرف نزنین و بازی نکنین و به چشماش نگاه نکنین!!! حالا این همسر هر موقع نصف شب بره سراغ بچه بهش میگه سلام بابا!!

بابام هم اصرار که ول کنین این حرفا رو.. قدیما یه اتاق بود و یه کرسی که بچه ها تا وقت سربازی رفتنشون بشه همونجا میخوابیدن..! خلاصه کلی اون شب خندیدیم. اها اینو هم بگم که این شب بیداریها به خاطر دندون دراوردن بود و الان دوباره شده همون طالبی مامان و خووب میخوابه.

دیگه اینکه پنجشنبه هفته پیش هم با یکی از فامیلا بعد از دو سال رفتیم تیراژه!! کافی شاپش رو هم رفتیم. من یه اب هندونه گرفتم که توش گلاب ریخته بود و خیلییی خوشمزه شده بود. الان خودم تو خونه همون مدلی درست میکنم. فک کن سه تا ابمیوه و یه کیک شد ۱۴ تومن! مفتتتتتتتتتتتتت!!!! تو دبی کافی شاپ خیلی گرونه. هم قیمت یه رستوران خوب درمیاد واست. دو تا قهوه بخوری ۳۰-۳۵ تومن باید بسلفی!

اها اما مهمتر از همه یه شب همسری با دوستای دانشگاهشون قرار داشتن تو رستوران سنتی و من چون جز یکی دو نفر بقیه شون رو نمیشناسم و هم اینکه بچه اذیت میشه زیاد تو رستوران و اینا بشینیم گفتم من نمیام عوضش منو ببر خونه خاله ام.

یعنی فکککککککک کنننننننننننن فقط!!!!!!!! دست بچه ات رو بگیری بری خونه خاله ات!!!!!!!!! خاله ات هم هزار تا تحویلت بگیره و واست دلمه برگ مو هم پخته باشه حتی...!!! تاازه به اینم بسنده نکنی و سفارش اش هم بدی. دیروز هم دختر خاله ات زنگ بزنه که مامان میگه کی میایی اش واست بپزم؟! خدایااااااا من و اینهمه خوشبختی محاله! از بس دور بودم از فامیل و از این تیپ رفت و امدها نداشتم بییییییییی نهیات بهم خوش گذشت. تارا هم کلی با دختر خاله ها بازی کرد و کیف کرد.

دیروز هم پارک نیاوران رفتیم. منم یه لباس استین حلقه ای تن تارا کرده بودم و یه تل سر هم واسش زده بودم که هر کی از پیر و جوون از کنارش رد میشدن قربون صدقه خودش و تلش میرفتن. برگشتنی هم تو ترافیک صدر دیگه حوصله اش سر رفته بود و شروع کرده بود به نق زدن. تا رسیدیم جلوی خونه سریع پیاده شدیم اینو ببریم خونه به دادش برسیم٬ گشنه اش هم بود. یه خانوم و اقای مسن و یه خانوم جوون جلوی در خونه بغلی وایستاده بودن تا ما رو دیدن گفتن میشه بچه رو بیارین ما از ش یه عکس بگیریم؟! اخه خوشگله. منم اول فک کردم یه عکس همینجوری میخوان بگیرن که بعد دیدم نه اونجا اتلیه است! و میگفتن دنبال یه بچه خوشگل میگشتیم که مدلمون بشه که شما رو دیدیم! گفتم الان گشنشه میبرم شیرش بدم و یه روز که سرحال بود میارمش. خلاصه که بچم مدل شد رفت...!

میخواستیم این تعطیلی رو یه سر کلاردشت بریم ولی من اصلا حسش رو نداشتم. مخصوصا که جدیدا وقتی یکم زیاد تو ماشین میشینم سردرد و حالت تهوع میگیرم!!!! نمیدونم چرا... از شلوغی و ترافیک جاده ها هم میترسم... اینه که همسرو راضی کردم که نریم. مخصوصا که چهار ساعت هم راهه... حالا احتمالا فردا دوباره میرم خونه خاله و اش رو میزنیم بر بدن!

خب دیگه برم که دخترم بیدار شد. برم صبحونه اش رو بدم.

فعلا بای

کی گفته یه بچه کافیه؟!!

سلام.

الان تارا گلی خوابید و منم سر ذوق اومدم گفتم کمی بنویسم...

چقدر بچه ها پاک و معصومن... به خودم میخندم که چه دید منفی ای نسبت به بچه داشتم...!! لذتی که یه بچه با معصومیتش با شیطنتش و با شیرین کاریهاش به ادم میده هیچ چیز دیگه ای نمیتونه بده.. هیچ چیزی...!

خلاصه که الان اونقدر از وجودش لذت میبرم و خدا رو شکر میکنم که حد نداره. همین دو شب پیش بود به همسر میگفتم یه بچه که چیزی نیست من ۱۰ تا میخوام!!!!!!!!!!!!!!!!

دخترم هم که ناز و ملوس... تا الان همیشه رو صندلی حموم حمومش میدادیم ولی الان چون هوا گرم شده و اینم بچه ایه که زیاد عرق میکنه اینه که تصمیم گرفتم هر روز بشورمش! البته بیشتر از دو بار در هفته نباید شوینده به بدن بچه زد چون پوستش رو خشک میکنه  از طرفی هم تارا از اینکه اب تو صورتش بریزه میترسه و شدیدا دست و پا میزنه. به قول همسر وقتی یه مشت اب میریزی تو صورتش یه ادایی درمیاره انگار داره زیر ۳ متر اب غرق میشه! برای همین و واسه اینکه هر روز حموم کردنش راحت بشه الان دو دفعه است که با خودم میبرمش زیر دوش!!!!!! واااااااااااای طالبی مامان...! همونقدر نرم و خوشبو و طلایی فعلا که خوشش اومده و اب هم که تو صورتش میریزه محکمتر میچسبه به من اول خودم میرم یه دوش میگیرم و بعدش همسر بچه رو میده بهم و اونو هم lیبرمش زیر دوش و یکمی دور گردن و زیر بغلش رو شامپو میزنم و گربه شورش میکنم و میدم به باباش! اینجوری هم بچه سر حال میشه٬ هم خودم کیف میکنم٬ هم اینکه عرق سوز نمیشه...

از مهمونی هم بگم که پذیرایی با ابمیوه و اون بیسکوییتهای دندان شروع میشد و میوه رو میزها چیده بودیم. بعدش هم همسر رفت کیک رو گرفت اورد که دیدم بزرگه و تو یخچال جا نمیشه گفتم تا تارا هم خسته نشده اول مراسم کیک رو اجرا کنیم بعد... بعدش هم کیک و ژله دندون بود که کلی هم باعث خنده و تفریح مهمونا شد و کسی هم حالش به هم نخورد!

در اخر هم اش دندونی و دلمه برگ مو که مامانم زحمتش رو کشیده بود.کلا خوش گذشت. وسطش هم که تارا خسته شد دادمش دست همسر ببره بیرون بگردونتش تا تو ماشین هم بخوابه. یکی از دوستای همسر هم که بچه ۱۱ ماهه داره خانومش دعوت بود و اون دوست همسر بچه رو بیرون نگه داشته بود با یکی دیگه از مهمونامون که اونم بچه اش یه ماه از تارا بزرگتره و اونم پیش باباش بود. خلاصه سه تا باباها بچه ها رو میبرن پارک نزدیک خونه! همسر میگه خانوما از کنارمون رد میشدن و میخندیدن! سه تا مرد با سه تا بچه کوچیک!!

از الان هم به فکر تولدشم! هییییییییییی.. فک کن من بخوام واسه تارا خیلی سنگ تموم بذارم اونوقت واسه اون ۹ تای دیگه چیکار کنم؟! گفتم که ۱۰ تا بچه میخوام!!! اینجوری که همش باید در حال مهمونی دادن و شمع فوت کردن باشم که...!

 

ممول جونم هم گل پسرش رو به  دنیا اورد. ایشالله قدمش پر خیر و برکت باشه...

برم که چاییم سرد شد... عاشق چای سبزم. از اول حاملگیم تا الان دیگه چای سیاه نخوردم مگر اینکه جایی مهمون باشم..! بفرمایین چایی با زبان! شیرینی زبان بابام جان...

امشب خودمو از بابت شام هم راحت کردم. اخیششششششششششششش.... گفتم همسر اومدنی دل و جگر بخره بالا پشت بوم باربیکیو داریم کباب کنیم و بزنیم بر بدن. خداییش هر روز اشپزی کردن بسی عذاب اور امد پدید!

وااای از دست من! هی یه چیزی یادم میاد میام اضافه میکنم. اونروزی دارم میوه میخورم تارا هم بغل باباش داره نگام میکنه. همسر میگه به اینم بده دلش میخوادا.. میگم نه بابا اینکه حالیش نیست فعلا.. یهو دیدم بچه داره با دهنش صدای ملچ و ملوچ درمیاره! دهنش اب افتاده بود.. مردیم از خنده امروز برای اولین بار تو سوپش گوشت مرغ ریختم. اندازه یه گردو گوشت مرغ با کمی سیب زمینی رنده شده و اب مرغ که اماده تو فریز داشتم. بعدم با پوره ساز پوره کردم و دادم با اشتهای فراوون خورد. مجبور شدم دوباره غذا تو ظرفش بریزم... نمیدونم چرا بعضیا میگن غذا درست کردن واسه بچه سخته؟ اخه یه مثقال غذا پختن سختی داره؟!  تاازه کلی هم کیف داره بهش غذا رو میدی مثل یه بچه گربه میخوره و بعضی وقتا هم وسطش بازیش میگیره و میگه پوووووففففففففف و تا روی ساعت دیواریت هم سوپی میشه!

چایی دومم هم سرد شد.. نمیذارین که ادم یه چایی بخوره...!

والله...

سرد شد که شد.. فدای سر دوستای وبلاگی.. ایس تی میخورم!

میخواستم تارا رو کلاسهای مادر و کودک ثبت نام کنم ولی راستش محیطش رو رفتم دیدم زیاد خوشم نیومد.. بین خودمون باشه با اینکه بهم نزدیکه ولی تنبلی واسه بردن و اوردنش رو هم اضافه کنین. مخصوصا از وقتی ایران اومدیم رانندگی هم نکردم! به نظرم واسه تارا هنوز زوده. مخصوصا که نمیتونه بشینه هنوز؟ کسی این کلاسا بچه اش رو برده؟ چطوره؟ می ارزه؟ گلدونه میخوام ببرمش.. فک میکنم خودم تو خونه بهتر میتونم باهاش بازی کنم.نه؟...