الان که شروع کردم به نوشتن با خودم فکر میکنم میبینم دبی که بودیم٬ سالی یه بار نهایتا از مهمونی و خونه دوست رفتن و مهمون اومدن مطلب مینوشتم٬ ولی الان.....
پنجشنبه به همون دوستم که دبی دوست بودیم و گفتم به خاطر طرحش مجبوره دو سال ایران باشه زنگ زدم و قرار شد بیاد خونمون تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینیم. ساعت ۱:۳۰ دوستم اومد و کلی از دیدن همدیگه خوشحال شدیم. پسر اونم که ۱۱ ماهشه کلی بزرگ شده بود و حسابی ادم شده بود واسه خودش!! خیلی هم شبیه باباش شده بود. کلا قیافه بچه ها مرتب عوض میشه. تارا یه مدت بود به نظرم خیلی شبیه خودم شده بود. ولی الان دوباره شده شکل همسر!
اولش که اومدن و بچه ها رو گذاشتیم روبروی هم٬این دو تا خییییییییره به چشمای همدیگه..! یکم تو همین حالت موندن و دهنا باز! یه دفعه اب دهن جفتشون روون شد رو فرش!!

پسر دوستم چون بزرگتره و چهار دست و پا میره همش حمله میکرد طرف تارا و میخواست موهاشو بکشه!
و واسه همین یکی از ماها مدام باید کشیک اینا رو میدادیم که همدیگه رو نخورن!
دیگه یک دو ساعتی نفهمیدیم چی به چیه تا همسر اومد و تارا رو دادم بهش و تاازه یکمی نفس کشیدیم!
ناهار هم پیتزا از بیرون گرفتیم. ساعت ۵ دوستم خواست بره و چون یه چیزی لازم داشت و میگفت نمیتونه پیدا کنه من چون تو سوپرهای طرف خودمون دیده بودم منم باهاش رفتم تا خریدش رو بکنه. تو ماشین بچه شروع کرد به نق و نوق و دوستم ورداشت جعبه دستمال کاغذی رو داد بهش!!!! گفتم نده! میکنه تو دهنش! ( چون تجربه اش رو با تارا داشتم!
)گفت نه! چیزی نمیشه. گفتم خب حتما این بزرگتره و نمیکنه دیگه.. هنوز یکم جلوتر نرفته بودیم که دیدم بچه صدای عجیب غریبی میده! به دوستم گفتم بزن کنار که بچه یه کاری دستمون داد!
دیگه تا اون بزنه کنار من سریع پریدم پایین رفتم دیدم بعله! طفلی بچه دستمالو کرده تو دهنش و حالش به هم خورده و به شدت داره بالا میاره!!!
طفلی هر چی تو معده اش داشت رو بالا اورد و کل هیکلش و صندلی ماشین رو هم کثیف کرد. 
دوباره برگشتیم خونه ما و کمک کردم بچه رو شست و خشکش کرد و لباسش و عوض کرد و یکم عرق نعنا بهش دادیم بهتر شد و دوستم رفت!
همینجوری رو مبل دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که حالا عصر پنجشنبه است٬ کجا بریم و چیکار کنیم که موبایل همسر زنگ خورد! دیدم یکی از دوستامونه که چند روز پیش باهاشون تلفنی حرف زده بود و قرار شد همدیگه رو ببنیم. بهشون گفتیم پا شین بیایین اینجا که گفتن نه! ما زنگ زدیم شما رو دعوت کنیم. ما هم از خدا خواسته پا شدیم رفتیم یه جعبه شرینی گرفتیم و رفتیم خونشون.
این دوستامون تقریبا هم زمان با دبی رفتن ما اینا هم رفتن کره( جنوبی)! پارسال هم برگشتن ایران. اونجا رستوران ایرانی زده بودن و کلی تجربیات جالب داشتن. فرهنگ غذایی ما با کره ایها خیلی فرق داره خب! میگه یه روز دیدیم تو اینترنت نوشتن فلان رستوران ایرانی غذایی سرطانی میده به مردم!!!
قضیه از این قرار بوده که کره ایها اومدن و کباب خوردن و از گوجه کنارش هم عکس گرفتن بردن گذاشتن تو اینترنت که اره این رستوران گوجه سوخته میده به مردم!!!
اینا هم رفتن کلی دلیل و مدرک واسشون اوردن که این اصلا جزو لاینفک کباب ایرانیه!
خلاصه سرتون رو درد نیارم که اینا اونجا کباب کوبیده سرو میکردن با گوجه و هویج خام در کنارش!!! تو ظرف چدنی تاره!! مثل فاهیتای مکزیکی!
خلاصه کلی بحثهای غذایی کردیم و منم که عاشق امورات شکمینه.اونا هم کلی از اطلاعات شکمینه من تعجب کردن و شب هم خورشت کنگر خوردیم با کیمچی!! قرار شده یه بار هم بریم بولگوگی بخوریم!!
دختر عسل منم که دو روزه فک کنم میخواد دو باره دندون دربیاره٬ فک بالاش حسابی متورم بود و خودش هم خیلی کلافه و بی حوصله و مدام هم گریه میکرد این دو روزه. مثلا وقت خوابش که میشد چشاش بسته میشد از خواب ولی نمیخوابید و همش گریه میکرد. هر کاری میکردم نمیخوابید. نه رو پا.. نه تو بغل.. نه تو تختش..
اخر سر مثل نوزادیش ساندویچش کردم و گرفتمش بغلم گفتم الان دست و پا میزنه و ساندویچش رو باز میکنه که دیدم نه! طفلی خسته است. همونجوری خوابید. عزییییییییزم
همونجوری که تو بغلم بود نگاش میکردم و یاد دوران نوزادیش میوفتادم که چه زود گذشت و تعجب از اینکه بچه ها واقعا خیلی زودتر از اینکه فکرش رو بکنین بزرگ میشن.
امروز هم که جمعه صبح توخواب ناز بودم و داشتم خواب عطر سوفیتل لانکوم رو میدیدم!!!!!!!!!!!!
اصلا نمیدونم همیچن عطری هست یا نه؟!
که یهو همسری طالبی به بغل اومد تو اتاق. دیدم بعله ساعت ۱۰ شده. یه نیم ساعتی هم تو تخت با تارا بازی کردیم. اونم عشقش اینه که بخوابه وسط ما و غلت بزنه اینور بیوفته تو بغل من! غلت بزنه اونور بیوفته تو بغل باباش!
بعدش دیدیم دیره گفتیم یه صبحانه کوچولو بخوریم که ناهار رو به عبارتی برانچش کنیم! تارا رو هم اوردیم سر میز و سه نفری صبحانه خوردیم.
ساعت ۲ هم جاتون خالی رفتیم رفتاری و کباب زدیم بر بدن.
الان هم پدر و دختر رفتن پارک بنده تو خونه به جای تمیزکاری منزل نشستم دارم وبلاگ بازی میکنم.
برم دیگه..
فعلا بای
بعدا نوشت
- دوستامون میگفتن فرهنگ کره هم دقیقا مثل همین چیزیه که تو سریالهای فارسی ۱ نشون میده. عروس اونجا بدبخته! صبح تا شب باید بشوره و بسابه و سرویس بده به مادر شوهر!
برین خدا رو شکر کنین که تو کره به دنیا نیومدین!
- خونه دوستامون تو اکباتان بود. من تا حالا داخل اپارتمانهای اکباتان رو نرفته بودم! جالب بود برام ساختمانهایی که ۳۰-۴۰ سال پیش ساخته شدن حداقلی از استاندارد رو داشتن که ساختمانهای نوساز امروزی ندارن! مثل رمپ جلوی ساختمانها که میتونستی رااااحت کالسکه رو برونی. بدون هیچ مانع یا پله ای!
- رفتاری سر ظهر شلوغ بود و باید تو صف وایمیستادی ولی زود به زود مردم رو میفرستادن تو. برخورد پرسنلش هم خوب بود. وقتی میرفتی تو فوری هدایتت میکردن به سمت یه میز و شلوغی رستوران باعث نمیشد به مشتری بی توجه باشن. خوشمان امد!
- این یکی خیلی بی ربطه ولی مینویسم. یکی از وسایلی که من برای سیسمونی تارا خریدم و تو خریدش هم دودل بودم که ایا به درد میخوره یا نه٬ ضدعفونی کننده شیشه شیر بود! bottle steriliser. مدلهای مختلف از مارکهای مختلف موجود بود و قیمتشون هم به نسبت اینکه واقعا یه وسیله ساده بود و چیزی نداشت گرون بود. من یه مدل ارزونش رو از مارک جونیورز خریدم. ۴۰-۵۰ درهم فک کنم در مقابل مثلا چیکو ۲۰۰-۲۵۰ درهمی! کلا هم دو مدل هستن. بعضیاشون رو بعد از اینکه شیشه ها چیدی توش میزنی به برق و یه سری هم مثل اینی که من خریدم توش مقدار مشخصی اب میریزی و ۵ دقیقه میذاری تو مایکروفر. همه وسایل از شیشه شیر و پستونک و دندون گیر و حتی قاشق های تارا رو میچینم توش و میذارم در عرض ۵ دقیقه همشون ضدعفونی میشن. خیلی به درد بخوره.