مامانی
یکم تو جام غلت میزنم و بلند میشم .. به به چه هواییه. دیروز صبح چند ساعت وقت گذاشتم همه لباس زمستونیهامون رو جمع کردم و یه سر و سامونی به کمدها دادم٬ اتفاقا همون موقع هم به همسر گفتم حالا ببین اگه فردا برف نیومد؟؟!
حالا امروز اینقدر خنک شده هوا...
تارای مامان شکر خدا حالش خوبه. استفراغش همون دوبار بود و تبش هم عصر اونروز دیگه قطع شد. کل دیروز رو در حال شیطنت بود. بیییی نهایت ددری شده. مخصوصا روزایی که همسر خونه باشه از صبح بهونه ددر رو میگیره. ببرش ددر حله. دیروز عصر گفتیم یه سر بریم بوستان (پونک) یه کاری داشتیم انجام بدیم و بیاییم. رفتیم دیدیم میدون اصلی رو بستن و دارن عزاداری میکنن و مجبور شدیم ماشین رو فرسنگها دورتر نگه داریم. کل این مسیرو خانوم با پای خودش اومد و هر جا صدایی از تو ماشینای دیگه میشنید یا حتی با صدای نوحه ای که از تو مسجد میومد دستمون رو ول میکرد و ده برقص!![]()
جاریم هم مرخص شده ولی ظاهرا خیلی درد داره و میخواست یه دکتر خوب دیگه پیدا کنه و بره پیشش.
اگه یادتون باشه وقتی سر کار میرفتم ماههای اخر منتقل شدم به دفتر مرکزی و رفتم کلی لباسای نو گرفتم مثلا واسه افیس. که به یکی دو ماه نرسیده هم٬ استعفا دادم و بعدش حاملگی و بعدش هم دیگه لباسای ایکس اسمالم تنم نشدن...
چند تا بلوز خیلی شیک داشتم که خیلی کم پوشیده بودم ولی الان دیگه قسمت سینه و شکمش وقتی میپوشیدم دکمه هاش بامشادی بسته میشد
مامانم گفت اینا هر کدوم که ساسون داشته باشن میتونی اون ساسونها رو بشکافی و باز کنی لباسه تنت میشه. رو یکیش امتحان کردم و تنم شد.
اینقدر خوشحال شدم. عید هم پوشیده بودم و همه میگفتن چه بلوز قشنگیه... حالا دو تای دیگه دراوردم گذاشتم دم دست که باز اونا رو هم اصلاح و بازسازی کنم![]()
میخوام برای پنجشنبه ها برم اموزشگاه ارایشگری و دوباره یه دوره دیگه ثبت نام کنم ولی همسر هم سرش خیلی تو افیس شلوغه. قبل از انتخابات خیلی کارفرما روشون فشار میاره که حتما تا خرداد پروژه رو به یه جایی برسونن. اینه که میگه از این به بعد شاید پنجشنبه ها هم مجبور شه بره کرمانشاه واسه بازدید یا جلسه! اونوقت من چیکار کنم؟! تصمیم داشتم بعد از عید تارا رو مهد کودک ثبت نامش کنم که میگن کوچیکه و اله و بله...
دیگه نمیدونم چجوری بشه. ولی میخوام حتما یه دوره دیگه برم. بعدش هم تو فکر کلاس عکاسی ام. یه دوره پرتره و مدلینگ.![]()
حالا ببینم با این برنامه ها کی بتونم عملی کنم این خواسته هامو. مخصوصا که تارا الان یه مدتیه از بابایی بودنش کم کرده و خیلی بیشتر از قبل مامانی شده.
همه هم تعجب میکنن میگن چیکارش کردی؟ منم میگم جادوش کردم و کلی کیف میکنم![]()
فعلا برم که هنوز صبحانه هم نخوردم.
عسل هستم. متولد تیرماه سال 63.