مامانی

میاد کنارم و اروم میگه بیداری؟ میگم نه! خوابم! میگه کمربند قهوه ایه منو ندیدی؟ دیروز انداخته بودمش رو تخت؟! (کار همیشگی) میگم چرا تو کمده. 

یکم تو جام غلت میزنم و بلند میشم .. به به چه هواییه. دیروز صبح چند ساعت وقت گذاشتم همه لباس زمستونیهامون رو جمع کردم و یه سر و سامونی به کمدها دادم٬ اتفاقا همون موقع هم به همسر گفتم حالا ببین اگه فردا برف نیومد؟؟!  حالا امروز اینقدر خنک شده هوا...

تارای مامان شکر خدا حالش خوبه. استفراغش همون دوبار بود و تبش هم عصر اونروز دیگه قطع شد. کل دیروز رو در حال شیطنت بود. بیییی نهایت ددری شده. مخصوصا روزایی که همسر خونه باشه از صبح بهونه ددر رو میگیره. ببرش ددر حله. دیروز عصر گفتیم یه سر بریم بوستان (پونک) یه کاری داشتیم انجام بدیم و بیاییم. رفتیم دیدیم میدون اصلی رو بستن و دارن عزاداری میکنن و مجبور شدیم ماشین رو فرسنگها دورتر نگه داریم. کل این مسیرو خانوم با پای خودش اومد و هر جا صدایی از تو ماشینای دیگه میشنید یا حتی با صدای نوحه ای که از تو مسجد میومد دستمون رو ول میکرد و ده برقص!

جاریم هم مرخص شده ولی ظاهرا خیلی درد داره و میخواست یه دکتر خوب دیگه پیدا کنه و بره پیشش.

اگه یادتون باشه وقتی سر کار میرفتم ماههای اخر منتقل شدم به دفتر مرکزی و رفتم کلی لباسای نو گرفتم مثلا واسه افیس. که به یکی دو ماه نرسیده هم٬ استعفا دادم و بعدش حاملگی و بعدش هم دیگه لباسای ایکس اسمالم تنم نشدن... چند تا بلوز خیلی شیک داشتم که خیلی کم پوشیده بودم ولی الان دیگه قسمت سینه و شکمش وقتی میپوشیدم دکمه هاش بامشادی بسته میشد مامانم گفت اینا هر کدوم که ساسون داشته باشن میتونی اون ساسونها رو بشکافی و باز کنی لباسه تنت میشه. رو یکیش امتحان کردم و تنم شد. اینقدر خوشحال شدم. عید هم پوشیده بودم و همه میگفتن چه بلوز قشنگیه... حالا دو تای دیگه دراوردم گذاشتم دم دست که باز اونا رو هم اصلاح و بازسازی کنم

میخوام برای پنجشنبه ها برم اموزشگاه ارایشگری و دوباره یه دوره دیگه ثبت نام کنم ولی همسر  هم سرش خیلی تو افیس شلوغه. قبل از انتخابات خیلی  کارفرما روشون فشار میاره که حتما تا خرداد پروژه رو به یه جایی برسونن. اینه که میگه از این به بعد شاید پنجشنبه ها هم مجبور شه بره کرمانشاه واسه بازدید یا جلسه! اونوقت من چیکار کنم؟! تصمیم داشتم بعد از عید تارا رو مهد کودک ثبت نامش کنم که میگن کوچیکه و اله و بله... دیگه نمیدونم چجوری بشه. ولی میخوام حتما یه دوره دیگه برم. بعدش هم تو فکر کلاس عکاسی ام. یه دوره پرتره و مدلینگ.

حالا ببینم با این برنامه ها کی بتونم عملی کنم این خواسته هامو. مخصوصا که تارا الان یه مدتیه از بابایی بودنش کم کرده و خیلی بیشتر از قبل مامانی شده. همه هم تعجب میکنن میگن چیکارش کردی؟ منم میگم جادوش کردم و کلی کیف میکنم

فعلا برم که هنوز صبحانه هم نخوردم.

 

مریضی

چهارشنبه ساعت ۹ شب شام خوردیم و تا ساعت ۱ با همسر فیلم دیدیم و من فقط قبل از خواب دو قاشق نوتلا خوردم و خوابیدیم. ساعت ۴ صبح با دل درد و تهوع وحشتناک از خواب بیدار شدم و یه یک ساعتی به خودم پیچیدم و اخرش با خوردن یه قرص رانیتیدین و کمی عرق نعناع بهتر شدم و خوابم برد... خلاصه نفهمیدم چی بود و چی شد و چرا شد؟؟!...

پنجشنبه این هفته ٬ هم یکی از دوستامون قرار بود بیان عید دیدنی و هم دختر خالم اینا. هردوشون هم عصر اومدن و دو تا کادوی خوشگل نصیب من شد. دختر خالم اینا دو ساعتی بودن و رفتن ولی دوستامون رو نگه داشتیم. چون هر موقع میریم خونشون واسه شام نگهمون میدارن اینه که گفتیم بمونین با هم بریم پیتزایی سر کوچه پیتزا بخوریم!

تارا هم چون اونروز ددر نرفته بود همش بهونه ددر رو میگرفت و دست باباش رو میگرفت میبرد سمت در که بریم بیرون. دیگه ساعت ۹:۳۰ بود که حاضر شدیم و رفتیم. هوا هم که ملس.... اخرین باری که رفتیم بیرون غذا بخوریم فک کنم سه ماه پیش بود...!! چون تارا اونقدددددددددددددر شیطونی کرد و اذیت کرد که دیگه پشیمون شدیم و گفتیم باید فعلا قید رستوران رفتن رو بزنیم تا مدتی...

کلا همیشه موقع غذاخوردن دوست داره بغل باباش بشینه و شیطونی کنه ولی جدیدا یک هفته ای میشه که خودش هم میشینه رو صندلی غذاخوری کنار ما و خیلی هم دوست داره. برای همین اونجا هم مثل یه خااااااااانوم نشست رو صندلی و سیب زمینی میخورد با سس و دوغ رو با نی میخورد و هر موقع هم موزیک میذاشتن شروع میکرد به نانای و کاملا معلوم بود که حسابی داره بهش خوش میگذره و کیف میکنه. مخصوصا که اونموقع شب برده بودنش ددر... اینطوری ما هم تونستیم یه شام راحت بخوریم و تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر بریم رستوران چون دخترمون دیگه واسه خودش صاحب کمالات شده.

شب قبلش خودم تو خونه یه غذای مکزیکی خیلی تند درست کرده بودم که وقتی میخوردیش اتیش از دهنت میزد بیرون! حالا تارا هم نشسته بود و میخورد و میسوخت و بازم میخورد... پشت سر هم هم تقاضای دلستر میکرد و هر یه قلپ که میخورد بعدش بلند میگفت اااااااااااااه ( با فتحه)

توی خیابون هر موقع یه ماشینی رد بشه که از توش صدای موزیک بیاد دست ما رو ول میکنه و شروع میکنه به نانای. تا ماشین رد میشه و صدای موزیک قطع میشه دوباره دست ما رو میگیره و راهش رو ادامه میده

دیروز ظهر هم رفته بودم ملاقات جاری حسوده تو بیمارستان! این جاریم ۱۰ سال پیش با ای وی اف صاحب یه بچه شده که اونو هم ۶ ماهه به دنیا اورد و بچه وزنش زیر یک کیلو بود! خوشبختانه زنده موند و الان دخملی شده واسه خودش و حسابی هم قد بلند و تپله. حالا بعد از ۱۰ سال این جاریه ما تصمیم گرفته دوباره بچه دار بشه! به علت تنهایی دخترش! دیگه اقا خودشو هلاک کرده.

از تابستون پارسال تا الان یه بار ای وی اف کرد که نتیجه نگرفت٬ یه بار خودش حامله شد که اونم قلبش تشکیل نشد٬ امسال عید باز رفته بود ای وی اف کرده بود و تو عید مثلا ۵-۶ هفته اش بود. هفته پیش جلوی مدرسه دخترش حالش بد میشه و میرسوننش بیمارستان و خلاصه حاملگی خارج از رحمی بوده و لوله اش ترکیده بوده و خونریزی داخلی کرده بود...اورژانسی عملش کردن و الان چند روزه که بیمارستانه و خیلی هم عذاب کشیده... اخه من موندم ای وی اف خارج از رحم دیگه چه صیغه ایه؟!!!!!! میگه دکترم گفته از هر ۱۰۰ نفر ممکنه واسه دو نفر این حالت پیش بیاد که بچه بعدا حرکت کنه بیاد دخل لوله!! البته به نظر من اون ای وی اف ها اصلا نتیجه نداده و اینی هم که خارج رحمی شده حاصل دست رنج خودشون بوده! وگرنه مگه میشه؟! به هر حال بنده خدا خیلی عذاب کشید و تا پای مرگ رفت اینبار... خدا رو شکر که به خیر گذشت. هر شب هم یکی از جاریها میرن بیمارستان و پیشش میمونن که خب من به خاطر تارا نمیتونم برم... الان هم هورمون حاملگیش پایین نمیاد و واسه همین مرخص اش نمیکنن. دکتر میگه احتمالا یه جنین دیگه هم هست که خدا نکنه اینطور باشه چون اگه باشه دوباره باید عملش کنن و اونو هم بردارن...

وااااااای بخش زنان که رفته بودیم تو بیمارستان کلییییییییی نی نی کوشولو بود که میخواستم همشون رو بگیرم بچلونم... یا خواب بودن یا داشتن با دستاشون یه چیزایی رو تو هوا میگرفتن...اونقدر دلم واسه زمان شیرخواری تارا تنگ شده... همه خانوما هم ماشالله سن مامانم رو داشتن! جاریم که ۳۸ سالشه جزو جوونا محسوب میشد. فقط یکی دو نفر همسن و سال من بودن بقیه همه سن بالا! کلی با نی نی ها بازی کردیم و این حس نوزاد خواهی من مجددا فوران کرد...

دیروز هم که جمعه بود رفتیم خونه دایی بزرگم عید دیدنی. چون اونا بزرگترن و همیشه اونان که به ما به مناسبتهای مختلف کادو میدن و پارسال هم دو بار برای تارا طلا کادو دادن٬ منم رفتم یه روسری خیلی خوشگل گرفتم واسه دختر داییم و بهش دادم و خوشحالش کردم.

امروز صبح ساعت ۷ دیدم تارا بیدار شده. رفتم یه شیشه شیر واسش درست کردم و اومدم بغلش کردم که شیرش بدم دیدم بدنش خیلی گرمه و تب داره. گفتم شاید گرمش شده. شیرش رو دادم خورد و تقریبا به ته اش رسیده بود که یهو بالا اورد و همه شیرو رو من خالی کرد و خودش هم ترسید و زد زیر گریه اولین باره تو عمرش که بالا میاره... دیگه سریع همسرو صدا زدم گفتم بدو که فندق بابا مریض شده...

حالا ساعت چنده؟ ۷:۳۰ صبح. زنگ زدم به مطب دکترش که در کمال تعجب گوشی رو برداشت!! وقتی برگشتیم ایران یه ۳-۴ تا دکتر عوض کردم تا اینو پیدا کردم٬ دکتر نیری تو شهرک غرب که خیلی ازش راضیم و اکثر هم ۸:۳۰ صبح تو مطبشه. دیگه سریع رسوندیمش مطب و جلوی در مطب هم باز دوباره بالا اورد و کل لباسای خودش و باباش شیری شد... گفت الودگی وارد بدنش شده و دستگاه گوارشش رو اذیت کرده. بس که به همه چی دست میزنه و تا بیایی دستمال از تو کیفت دربیاری سریع دستشو میکنه تو دهنش! دارو داد و رفتیم گرفتیم و اومدیم خونه. ساعت ۱۰ تا ۱۲ خوابید. بیدار شد یه سوپ سبک براش درست کرده بودم که خوشبختانه خورد و یکم بازی کرد و دوباره بهم فهموند که میخواد بخوابه و الان گذاشتمش تو تختش تا بخوابه..

دعا کنین طالبیم زود خوب شه. لپاش گل انداخته از تب....

عید 92

امسال عید بر عکس عید پارسال خیلی خوب بود و خوش گذشت. پارسال که جا و مکان درست و حسابی نداشتیم. نه ماشین خریده بودیم و نه خونه ای داشتیم برای همین خاطره خوبی ندارم ولی امسال شکر خدا همه چی استیبل بود.

چهارشنبه سوری رو با مامانم اینا بودیم و تارا با تعجب اتیش رو نگاه میکرد.یه سری عکس هم گرفتیم که تو همش قیافه تارا بسی متعجبه.

فرداش یعنی روز عید ساعت ۱۰:۳۰ صبح راه افتادیم و رفتیم خونه پدر شوهر.امسال برای اولین بار!!!! تو طول این ۸ سالی که از عمر ازدواجمون میگذره سال تحویل رو خونه پدر شوهرم بودیم . عروسای دیگه هر سال میرن ولی ما اولین بارمون بود. یک هفته هم موندیم و بییییییییی نهایت خوش گذشت. بعضی وقتها فکر میکنم چقدر قبلا سخت میگرفتم... چقدر کم ظرفیت بودم.. ! جوونی و جاهلی دیگه... البته ناگفته نماند که طرف مقابل هم خیلی تغییرات داشتن و خلاصه برایند همه اینها شد لحظات شاد و پر از خوشی و یه سبد خاطره فراموش نشدنی.

لحظه تحویل سال که همه مون در حال چیتان فیتان بودیم و اصلا نفهمیدیم کی سال تحویل شد.من که یه لپم رو رژ گونه زده بودم و اون یکی رو نه که گفتن سال تحویل شد...! دیگه همگی ریختیم وسط و روبوسی و عیدی دادن عیدی گرفتن...

تارا هم کلی با عموها و عموه زاده ها خوش بود و کلی شیرین کاری میکرد و همه رو دوست داشت و همه هم دوستش داشتن اما یکی از عموهاشو خیلی بیشتر دوست داره و بهش میگه عزیزم!!! هر چی از غذا و میوه گرفته تا پستونکش رو هم به اون عمو تعارف میکنه. حتی یه بار که جایی مهمون بودیم تا عمو از در اومد تو تارا فوری صداش کرد و با اشاره میزد رو مبل کنار خودش و میگفت بیا بشین اینجا پیش من! و ولش میکردی حتی این قضیه رو میخواست موقع خواب هم اجرا کنه..!!!!! کلی شیرین کاری کرد و همه رو سر کار گذاشته بود.

یه هفته بودیم و بعدش رفتیم سمت ولایت پدری. چهار پنج روزی هم اونجا بودیم و فامیلا رو دیدیم و خوش گذشت. دوبار هم بازار مرزی جلفا رو رفتیم و یه ساعت دیواری که واسه خونه جدید میخواستم گرفتیم با یه پالتو واسه همسر! بلاخره وقتی زمیتون تموم شد ما موفق به خرید پالتو شدیم! اخه امسال یکی دو بار هم میلاد و هم برج ارین رو گشتیم ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردیم ولی اونجا جنسای ترک زیاده و از بیشتر پالتوهایی که پوشید خوشمون اومد و در نهایت یکیش و گرفتیم. تارا هم به هر اسباب بازی نگاه میکرد مامانم اینا براش میخریدن. کلا ما میتونیم یه اساب بازی فروشی باز کنیم از بس که این بچه اسباب بازی داره. کلی هم لباسهای خوشگل گیرش اومد تو عید.

شنبه هم برگشتیم تهران و این یه هفته هم نفهمیدیم چطور گذشت. یکی دو جا عید دیدنی رفتیم. یه روز هم دوستامون که خونه دیدنی نیومده بودن اومدن و عید دیدنی و خونه دیدنی رو یکی کردن. هر کدوم هم یه کادوی خوشگل اورده بودن. دستشون درد نکنه. مخصوصا یکیش که شمعدون کریستاله و خیلی دوستش دارم. یکی از دوستامون یه پسر داره که ۵ ماه از تارا بزگتره. کلی با هم بازی کردن. تارا خیلی خوب با بچه های دیگه بازی میکنه و اصلا هم حسود نیست و اسباب بازیهاشو بهشون میده. یکی دو بار که اینا هر دو خواستن با یه اسباب بازی بازی کنن و بکش بکش کردن تارا یا موفق شد اسباب بازی رو بگیره یا داد به دوستش در هر دو حالت هیچ گریه و شکایتی نکرد ولی اون پسر فوری میزد زیر گریه و از اباب مامانش کمک میخواست و کلی من و همسر خوشحال بودیم که تارا اعتماد به نفس خوبی داره و فوری متوسل به گریه و شکایت نمیشه.

بقیه اش هم کارای خونه و خرید و پر کردن یخچال و کوزتینگ و اینا. سیزده بدر هم رفتیم پارک پردیسان و ۱۰ نفر بودیم.حالا ما هر جا میریم عید دیدنی تارا اول میشینه میوه و شیرینی اش رو میخوره٬ هر موقع هم حوصله اش سر رفت میاد دست من و همسر رو میگیره و میبره سمت در و بای بای میکنه که یعنی بریم... ولی سیزده بدر که تو فضای ازاد بودیم حسابی بازی کرد و اصلا اذیت نکرد.

تو دبی که بودیم همش میگفتم چرا ایران راه به راه تعطیلیه..! الان میبینم این هوا لامصب میطلبه.. ملس و مناسب ددر...

دیگه روزا بلندتر شدن و باید حتما یه برنامه ریزی واسه خودم و تارا داشته باشم که حوصله مون تو خونه سر نره. یه چیزایی تو ذهنم هست...

خلاصه که شکر خدا امسال به خوبی شروع شد و ایشالله تا اخرش هم همینجوری خوب و عالی پیش بره