قرار بود پنجشنبه اسباب کشی کنیم ولی همینک بنده دارم از خونه جدید اینا رو براتون مینویسم!!

شنبه دیدم خونه شلوغ پلوغ شده٬ بیشتر وسایل خرده ریز رو هم بردیم٬ به همشر گفتم کاری نمونده٬ میخوای همین فردا اسباب کشی کنیم؟! که گفت باشه. دیگه پا شدیم تند تند بقیه وسایلو بسته بندی کردیم و به باربری هم رنگ زدیم ماشین رزرو کردیم واسه یکشنبه. از لطیف بار ماشین گرفتیم که بهمون ۱۵۲ تومن قیمت دادن و در نهایت ۲۷۰ گرفتن!!! تازه ۳۷۰ میخواستن!!!

روز اسباب کشی هم قرار بود ماشین ساعت ۱ بیاد که من دیگه ساعت ۱۰ تارا رو برداشتم و رفتم خونه دختر خالم و بعد از مدتهاااااااا کلی اونجا استراحت کردم و عصر که اسباب کشی تموم شد با اژانس اومدیم خونه. جاری و برادر شوهر هم اومده بودن و تا من برسم لباسشویی و ظرفشویی و تلویزیون رو ردیف کرده بودن. چون بیشتر کارای وقت گیر و خرده ریز رو هم قبلا انجام داده بودیم الان میشه گفت تقریبا دیگه همه چی رفته سرجاش و فقط ۲-۳ درصد از کارا مونده و خونمون شکل خونه شده.

تارا هم که عاشق تخت خوابشه و تا اومد تختش رو اینجا دید یک ذوقییییییییی کرد بیا و ببین و کلی تو تختش بالا پایین پرید و خوشحالی کرد. فکر میکردم شب اولی تو این خونه بیارمش پیش خودمون٬ که دیدم نه. راااااااااااحت گرفت تو اتاق جدیدش خوابید این مدت که مرتب اومدیم اینجا دیگه اونم کم کم عادت کرد به اینجا.

فعلا همینقدر..

بازم میام

تقریبا دیگه بیشتر کارا انجام شده. منظورم کارای خرده ریزه. اکثر وسایل ریز میز رو بردیم. کمدها و کابینتهای اینجا تقریبا خالی شدن و اونور چیده شدن. میتونستیم همین فردا هم اسباب ببریم ولی همسر میگه تو خسته شدی یکی دو روز استراحت کن تا اخر هفته ببریم

میگم این مدل اسباب کشی هم خیلی خوبه ها. اولا از اینور وسایلامو خرد خرد بردم. تااازه از اونور هم یه سری از وسایلا و خنزر پنزرهایی که الان نمیدونم تو خونه جدید باید کجا جاشون بدم میذارم همینجوری بمونه اینجا که بعدا که اونجا همه کارام تموم شد و همه چی رفت سر جای خودش بیام یه روز اینا رو هم بردارم و ببرم. حتی تابلو ها رو هم نمیبرم. چون روز اولی فقط اونجا جلوی دست و پا رو میگیره. باز بعد از چیده شدن خونه که جای تابلوها هم دقیق مشخص شد میام از اینجا میبرمشون.

دیروز هم یه سر رفتیم خونه یه سری وسایل بردیم و چیدیم. عصر هم رفتیم مرکز خرید پاسارگاد (زیر پل یادگار) مغازه های دکوری زیاد داره٬ یه چند تا چیز گرفتم٬ قیمتا به نسبت طرفای خودمون خیلیییی بهتر بود.

از تارا بگم که چهارشنبه رفتیم سنایی واسش کفش بخریم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم فقط تو راه رفت بودیم!!!!!! کلافه شدم از بس ترافیک بود... فقط خدااااااااا رو شکررررررررررر که تابستون همه چی از دبی گرفتم و چیزی لازم ندارم که مجبور باشم این موقع سال برم خرید. این از قیمتها و جنسها و اونم از ترافیک وحشتناااااااکش

اما از ارمن بگم که یه مغازه نسبتا کوچک بود که یه خانوم ارمنی هم فروشنده اش بود که هم خوش برخورد بود و هم دیگه از بس با بچه ها سرو کار داشتن که خودشون هم حسابی وارد شدن. گفت تارا چون کف پاشو وقتی می ایسته کامل میذاره رو زمین و درد و شکایتی نداره نشون میده که تاندونش مشکل نداره. سونوی لگنی هم که ما موقع تولدش انجام داده بودیم و هیچ مشکلی نداشت. گفت ممکنه اشیلش سفت باشه که اونم خودش اونجا دید گفت نه٬ اتفاقا خیلی هم نرمه. این فقط از رو عادت اینجوری میره.

گفت برای اینجور بچه ها کفش نرم اصلا مناسب نیست چون با کفش نرم بازم خیلی راحت نوک پنجه راه میرن. کفشاشون باید کاملا سفت و تقریبا به حالت نیم بوت باشه که کااامل دور مچ رو بگیره. یکی دو مدل بیشتر سایز تارا نداشت که منم چون اصلا مدلش برام مهم نبود فقط میخواستم استاندارد باشه یه جفت سفیدش رو گرفتم که بغلش دو تا گل کوچولوی قرمز داره. قیمتش هم خیلی مناسب. ۶۰ تومن. خیلی راحت هم پای بچه میره چون چسبیه. تارا هم پوشید و راه رفت و مشکلی نداشت. خدا رو شکر که این مشکل هم حل شد.

فقط از روزی که این بچه کفش پوش شد و راه رفت٬ فصل جدیدی از خیابون گردیها و پاساژگردیهای ما هم شروع شد! چون خیلی دوست داره پیاده روی کنه و همه جا سرک بشه ولی خب به قول همسر اگه بذاریش تو یه مسیر صاف و کاریش نداشته باشی همینجوری تااااا ابد میره واسه خودش و اصلا حواسش به هیچی نیست. اینه که یک لحظه هم نمیشه ازش غافل شد.البته بعدش که میرسیم خونه از خستگی غش میکنه... الان که تارا به این مرحله از رشدش رسیده٬ تازه من به بچه های دیگه همسنش که اونا هم تازه دارن تاتی تاتی میکنن دقت میکنم و میبینم که بعله همه پدر مادرا کماکان دنبال اینا میدون. البته من این وظیفه خطیرو سپردم به همسر

اونقدر هم این دختر شکموئه که نگو... تو خونمون که همش سر خوردن دعواست! میگه پنیرو بده من قالبی بخورم... اونم پنیر کم نمک رو که میدم تف میکنه بیرون و پنیر لیقوان میخواد! تو خیابون رو زمین لیوان ابمیوه میبینه٬ لبااشو به هم میزنه و میگه به به! میخواد بره برداره و اگه نذاریم قیامته! میریم خونه همسایه شکلات خوری رو رو میز میبینه و باز شروع میکنه به به.. به به...

یه سری کلمه هم میگه.

نگی= نگین!

مو= موز

ما= ماست!

نائنگی= نارنگی

نندونی= دندونی

اها تا یادم نرفته دوستی به اسم مایا ازم در مورد دبی پرسیده بود که چون کامنت خصوصی بود نمیشد اونجا جواب داد و اینجا جواب میدم. امیدوارم بیاد و بخونه. اینکه برای دو نفر حداقل باید ماهی ۲۰ هزار درهم درامد داشته باشین. متوسط اجاره فک کنم الان همون ۸۰  هزار درهم برای یکسال هستش. منطقه خوبش برای زندگی خب جمیرا بهتر از دیره است. خود خیابونهای جمیرا و اطراف مرکاتو٬ پالم و امیریتس هیلز جاهای خوبین. من خودم به شخصه بیزینس بی رو به خاطر دسترسیهاش بیشتر دوست دارم. اونجا هم اولد تاون و داون تاون عالین. امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم.

فعلا همینقدر...

بای

 

 

بهترین روز زندگی من

با اینکه هم خوابم میاد و هم از حموم اومدم هنوز موهامو خشک نکردم٬ ولی مینویسم تا یادم بمونه که دیروز بهترین روز زندگیم بود. باید حتما در تاریخ ثبت بشه...

قبلا هم گفتم که تارا از کفش میترسه و نمیپوشه و رو نوک پنجه هم راه میره... یه چند باری سعی کردم کفش پاش کنم ولی اونقددددددددددددر جیغ زد و گریه کرد که تسلیم شدیم. البته تقصیر همسر هم هست! اصلا همکاری نمیکرد و تا بچه یکم گریه میکرد میگفت دربیار اذیتش نکن..! خلاصه دیگه یه جورایی ناامید شده بودم... میگفتم اگه روزی این بچه کفش پاش کنه و مثل ادم راه بره من دیگه هیچ درد و غصه ای تو زندگی ندارم.

پریروز یه سر رفتیم میلاد نور. کالسکه هم نبرده بودیم. تارا گیر داد که باید منو بذارین زمین... گریه میکرد و از پسش برنمیومدیم. همسر هم که به هر سازش میرقصه٬ گذاشتش زمین... خلاصه بچم پابرهنه ( با جوراب) کلی رو سرامیکهای سرد و کثیف میلاد نور اینور اونور دوید... اوووووووووووووووووونقدر این وضعیت منو ناراحت کرد که حد نداشت. خیلی روانم داغون شد. شب هم خواب خیلی بدی دیدم و با حال پریشون بیدار شدم و رفتم نصف شبی تارا رو بغل کردم اوردم تو تخت خودمون و یه ساعت هم گریه کردم و هم بوسش کردم...

صبح که بیدار شدم گفتم دیگه باید هر جور شده چاره ای پیدا کنم و به این مشکل خاتمه بدم. زنگ زدم به دکترش و صحبت کردم که گفت کفش باید بپوشه٬ چون در غیر اینصورت همش بغلش میکنین و بعد از یه مدت دیگه تنبل میشه و همش میخواد بغل باشه. بعدم زنگ زدم به نازنین جون( مامان اروشا) که دستش درد نکنه کلی در مورد کفش و اینا راهنمایی کرد.

عصر یه اژانس گرفتم٬ تارا رو هم زدم زیر بغلم و رفتیم خونه جدید. یکم اونجا چیدمان کردم تا همسر هم که محل کارش نزدیکه اونجاست اومد و قرار بود بریم هایپر دنبال کفش واسه تارا خانوم.

خودم از دبی یه سری کفش واسش خریده بودم ولی سایزشون بزرگ بود. یه جفت هم که اندازه اش بود از بس نپوشید دیگه کوچیک شده بود. یکی از کفشا به نظرم اومد اندازه اش هست. به همسر گفتم بیا دست و پای اینو بگیر تا من کفشها رو پا کنم. با کلی مکافات و لگد که نوش جان کردم کفشها رو پاش کردم. کفشها هم قشنگ دور قوزک پاش رو میگرفت و دیگه با تکون دادن از پاش درنمیومد.

دیگه این بچه میخ شد به زمین و گریهههههههههههههههههههههههه گریههههههههههه و باز هم گریههههههه...

فکر میکرد نمیتونه قدم از قدم برداره. پستونک رو تو دو قدمیش تکون میدادم٬ خودش رو میکشت ولی قدم از قدم برنمیداشت٬( بچه رو شکنجه میدادم) اسباب بازی جدید میگرفتم جلوش٬ دستش رو دراز میکرد که بگیره ولی حاضر نبود یه قدم برداره و فقط جیغ میزد و گریه میکرد. دیگه رفتم دستش رو گرفتم و میکشیدم که بیاد ولی عمرا. میگفت قدم از قدم برنمیدارم. خلاصه کشون کشون یکی دو قدم بردمش دید نه انگار میشه راه رفت... دست منو گرفته بود و دور خونه راه میرفت و گریه میکرد ولی تا دستش رو ول میکردم باز میخ میشد به زمین و تکون نمیخورد.

همسر باز کم اورد که دیگه بسشه و دربیار. گفتم عمرا! این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست..shame on you درنمیارم. دیدم بچه دیگه از بس گریه کرده هلاک شده٬ شیر درست کردیم بهش دادیم و بردیم گذاشتیمش تو صندلی ماشین و هنوز راه نیوفتاده غش کرد... کفشا هم همچنان پاش بودن.

رسیدیم هایپر و بیدار شد. بغلش کردیم اوردیم داخل و گذاشتیمش زمین. شروع کرد به راه رفتن!!!!!!!!!!!!!!

اونجا هم فضا بزرگ بود و کیفففففففف میکرد.. هی اینور اونور میرفت و زیر دست و پای مردم عین یه پیشی کوچولو میچرخید. سرش رو مینداخت پایین میرفت تو این مغازه٬ دوباره دور میزد میومد بیرون و میرفت اون یکی مغازه!!! منم اون وسط بال بال میزدم و بلند بلند قربون صدقه اش میرفتم... تا جایی که همسر میگفت بسه بابا. الان مردم فکر میکنن بچه مون تا امروز دور از جونش فلج بوده و امروز معجزه شده و این راه رفته...

خلاصه که از خوشحالی بال دراورده بودم... یه خرید کلی هم میخواستیم واسه خونه جدید بکنیم که دیدم برخلاف انتظار هایپر خلوته و رفتم خریدا رو هم کردم و تارا هم هی بدو بدو میکرد اینور اونور و از قفسه ها وسایل رو میکشید و میریخت و همسر دنبالش و منم کیفوووور...

تقریبا میشه گفت سه ساعتی کفش پاش بود. اونجا هم جیوکس فقط نیم بوت مونده بود٬ ادیداس فقط یه مدل اندازه تارا داشت که زمستونی بود٬ اکو هم حراج نبود و قیمتا ۲۵۰ تومن به بالا! کراکس یه مدل داشت که دقیقا اون چیزی بود که من میخواستم که گفت برای سه سال به بالا داریم. خلاصه نشد که کفش بگیریم و فعلا همین کفشای جونیورزه خودش رو میپوشه تا من برم سنایی و از ارمن واسش کفش بخرم که میگن کفشاش استاندارد و طبی هستش..

به جرات میتونم بگم اگه یه میلیارد بهم میدادن اینقدر خوشحال نمیشدم که دیروز شدم. از من به همه مامانای جوون نصیحت دیسیپلین٬ دیسیپلین و باز هم دیسیپلین! وا بدین کارتون زاره. اگه واقعا میخواین کاری رو انجام بدیم عزمتون رو جزم کنین و جدی باشین قطعا بچه هم درک میکنه که باهاش شوخی ندارین و کوتاه میاد...

یه چیز دیگه که امروز خوشحالم کرده و باز برمیگرده به تارا پیدا شدن دوربینمه. چند روز بود دوربین کوچولوم گم شده بود و همه جا رو گشتم ولی پیدا نمیشد. خیلی هم با خودم اینور اونور میبرمش. همش میترسیدم تو یه مغازه ای جایی گذاشته باشمش. البته تا حدود زیادی هم مطمئن بودم که کار کار تارا است امروز بلاخره از تو یکی از جعبه هایی که وسایل ریختم توش تا بره خونه جدید از تو یه قابلمه پیداش کردم!!!

این بود انشای من...

خسته ام من.. خسته ام من...

ایا کسی هست که سر مرا بخاراند؟!

اونقدر سرم شلوغههههه که نگو... اونقدر این چند روز اخیر کار کردم که به عمرم اینقدر کار نکرده بودم... بعدم جالبش اینه که وقتی در اخر روز نگاه میکنی میبینی هیچ کاری نکردما!! فقط ۳ تا جعبه بستم ولی همون سه تا جعبه کل روز وقتم رو گرفته. مخصوصا که وسایل اشپزخونه رو دارم کم کم جمع میکنم و همه رو باید حسابی بشورم و بسابم و تمیز کنم تا روغنهای دو ساله از روش پاک بشن! حالا چرا دو ساله؟ چون از دبی اومدنی هم من نتونستم هیچی رو تمیز کنم و بیارم. چون تارا خیلی کوچک بود و فقط یه روز اومدن همه چیزو بسته بندی کردن و بار زدن اوردن واسمون. اینجا هم به همین منوال همه چی رو هول هولکی چیدیم. حتی بعضی چیزا رو من هنوزم از اون بسته بندی که تو دبی کرده بودن نیاوردم بیرون!! مثل تابلوی عروسیمون!! اخه میدونستم خودمون به زودی خونه میخریم و یه اسباب کشی دیگه داریم...

اینه که الان هر چی از وسایل اشپزخونه میگیرم دستم میبینم تمیزکاری حسابی میخواد. پریروز ظرفهای ادویه ام رو خالی کردم و شستم و خشک کردم و دوباره ادویه ها رو ریختم سرجاش. وسایل بوفه رو اوردم پایین و یکی یکی شستم و چیدم تو کارتنهاش. یه سری هم کشوهای اشپزخونه رو مرتب کردم و چیزایی که هر روز لازم نمیشه رو شستم و تمیز کردم و چیدم تو جعبه که ببریم خونه جدید. این اخریه سختترینش بود. چون اصلا به کشو که دست میزنی دیگه همه دل و روده اش میریزه بیرون و چند ساعت حسابی مشغول میشی. البته این وسط غذا دادن و لباس پوشوندن و پوشک کردن و بازی کردن و خوابوندن بچه رو هم اضافه کنین که به قوت خودش باقیه!

تازه تو این هاگیر واگیر خرید هم میکنم. هم واسه خودم و هم واسه خونه دیروز صبح رفتم ونک و شونصد تا شال و روسری خریدم بعد رفتم ارایشگاه واسه اخرای اسفند وقت گرفتم تا یه بلایی سر موهام بیاریم.. اومدم خونه ساعت ۲ بود. ناهار خوردیم و ۳ رفتیم خونه جدید. اونجا همسر یه سری از نصبیات (!) رو انجام میداد و منم وردستش بودم. یه ساعت بعدش هم برادر شوهر و جاری اومدن با یه جعبه شیرین و چایی. دیگه بودن تا ساعت ۷. دستشون درد نکنه. برادر شوهرم هم کمک کرد تا همسری لوسترهامون رو هم زد و کلی کارامون پیش رفت. لوسترهام هم خیلی قشنگتر از اونی شد که تو مغازه دیده میشد.

دیگه فردا هم میاره کابینت اضافیه رو میزنه و همسر هم چوب پرده و اینا رو نصب میکنه٬ جمعه هم گفتم دو تا کارگر٬ یه خانوم و یه اقا بیاد واسه تمیز کاری. دیگه تمیز کاری که بشه در طول هفته هر روز میدم همسر ۲-۳ تا جعبه ببره تا تو اون چهار روز تعطیلی برم هم یه سری از وسایل اشپزخونه و هم وسایل کمدها رو بچینم تا کارم تقریبا نصف بشه. با بچه کوچک نمیشه یه روزه اسباب کشی کرد. همه چی درهم و برهم میشه و وسط کارتنها گم میشیم.. اگه خردخرد وسایل رو ببریم دیگه روز اسباب کشی هم بیشتر کارای اشپزخونه از قبل انجام شده هم اتاق تارا رو از قبل روبراه میکنیم که راحت باشه. کمدها و لباسا هم که سرجاش باشه دیگه خیلی کار راحتتر میشه. بعدم باید اینجا فرشها رو بدم بشورن و یخچال و اینا رو تمیز کنم و بقیه چیزا رو هم ببنیدیم و دیگه به سلامتی بریم خونه خودمون

ولی واقعا اوووونقدر حجم کار زیاده که ادم باورش نمیشه این کارا تموم شه.

به همسر میگم امسال کل سالمون به دنبال خونه گشتن و خونه خریدن و اسباب کشی گذشت. اصلا انگار این یه سال رو زندگی نکردیم! میگه عوضش کلی از شیرینهای تارا هم تو همین سال بوده. فکر میکنم میبینم اره.. واقعا چقدر خوبه که هست...

اونم پا به پای من تو خونه میچرخه واسه خودش و البته این وسط از شکمش هم غافل نمیشه و مداااااااااااام در حال خوردنه. هر موقع ببینیش یه چیزی دستشه داره میخوره.طعم شور رو دوست داره. تخمه میشکنم میذارم دهنش. فوری انگشتای منو هم مک میزنه تا شوریش بره تو دهنش

فعلا همین...

خرید

ممنون از راهنماییهاتون تو پست قبلی...

این چند روزه همش تو خرید بودم و کلی خرید خونم تنظیم شد و روحیه ام شاد و شنگول و منگول و حبه انگورشد!

سه شنبه جاریم رو مدل بردم ارایشگاه و ابروهاشو برداشتم.خیلی خوشحالم که تو این هاگیر واگیر رفتم ابرو رو هم یاد گرفتم. خوب یاد گرفتم. ارایشگرم هم که راضیه و میگه خیلی خوب برمیداری. دیگه راحت شدم از بس هر ۱۰ روز یه بار باید برم ارایشگاه! بعدش با جاریم رفتیم میلاد نور. یه مانتو دیدم که واسه عید مناسب بود ولی به نظرم گرون بود و نخریدم. اومدم به همسر گفتم گفت اگه پسندیدی بخرش. تو که اونقدر وقت نداری بری بگردی. با این وجود چهارشنبه یه سر رفتم گلستان که هیچچچچچچچچچچچی نداشت. برگشتم پیاده اومدم میلاد و همون مانتو رو خریدم ولی دیگه شال مناسبی واسش پیدا نکردم و خسته هم بودم برگشتم خونه.

پنجشنبه هم کمد اضافی که واسه اتاق تارا خواسته بودیم رو به اضافه میز ال سی دی که سفارش داده بودیم اورد و نصب کرد. هم خیلی قشنگ شد و هم کمد اصلا فضای اتاق رو کوچیک نکرد.

یه چند تا کابینت اضافی هم بهش سفارش دادیم که اندازه زد و قراره بسازه بیاره که دیگه اونا رو هم بزنیم هم کابینتم زیاد میشه و هم جلوی اشپزخونه فقط یک متر فضای خالی میمونه که اونو هم حفاظ میزنم.

بعدش هم به همسر گفتم منو رسوند میلاد دوباره! و خودش با تارا برگشتن خونه. رفتم یه پالتو گرفتم ۱۳۵ تومن!! مفت!!! یه شال هم که زمستون قیمت کرده بودم ۵۲ تومن اونو هم خریدم ۲۰ تومن!

امروز هم ساعت ۹.۵ صبح رفتیم بیرون و ساعت ۱:۳۰ برگشتیم. ساعت ۱۰ بهار بودیم٬ فکر میکردم هنوز مغازه ها باز نکرده باشن ولی دیدم نه. اکثرا بازن و مردم هم اومدن واسه خرید! حفاظی که تو تیراژه بهم قیمت داده بودن ۲۳۰ تومن از اونجا گرفتم ۱۶۵ تومن! البته اکثرا تو بهار ۱۹۵ قیمت میدادن ولی چون رنگ سفیدش رو تموم کرده بودن منم یه چند تایی مغازه رو گشتم تا در نهایت تو یکیش گفت فقط همین یه دونه مونده و قیمت قبلیش میدم ۱۶۵ تومن. رنگش هم سفید بود و دیگه چی از این بهتر.

از اونجا هم رفتیم لاله زار دو تا دیوار کوب که به لوسترهام میاد گرفتم. اخه اونموقع دقت نکرده بودم که دیوار کوب هم لازمه.

دیگه کابینته رو هم که بیاره بزنه و بقیه دریل کاریها رو هم بکنیم یه اخر هفته تارا رو میذارم پیش همسر و یه کارگر میگیرم میرم خونه و تمیزکاریهاشو هم میکنیم تا دیگه به سلامتی قبل از اسفند اگه بشه اسباب کشی کنیم. هنوز بهمن ماهه اینقدر همه جا ترافیک و شلوغ پلوغ شده. وای به حال اسفند....

همین.

 

خونه رو شنبه تحویل دادن. کلی اونروز خوشحال بودیم. همون روز عصرش هم اومدن کرکره رو نصب کردن. بعدش رفتیم رستوران نارنجستان که این روز مهم رو جشن بگیریم. به قول دوست همسر که میگه وقتی با بچه میری رستوران٬ همش لحظه شماری میکنی که زودتر تموم شه و پاشی فرار کنی.... اونم جایی مثل نارنجستان که همه اروم و باکلاس نشستن کبابشون رو میخورن! اونوقت بچه شما میگه بذار ماستو بمالم به سرم...! قاشق رو دنگ و دنگ بکوبم به میز...! در ضمن همش هم بغل بابام باشم! اگه بخواد منو بذاره زمین جیغ بزنم...

در نتیجه وقتی برگشتیم خونه گذاشتیم ۴۵ دقیقه تماااااااااااااااااام خودش رو کشید رو زمین و هی از اینور خونه غلت زد رفت اونور خونه.. دوباره برگشت اینور خونه و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد..... خودمون هم البته ناراحت بودیما ولی از بس همسر به هر نازش رقصیده دیگه میخواد همش بغل بابا باشه و تازه بابا حق نداره بشینه باید اینو سرپا نگه داره و ببره اینور اونور. خسته میشه بنده خدا ولی خب تقصیر خودشه. برای من اصلا از این بازیها درنمیاره.

برای این خونه هم سه تا مشتری پیدا شد که میخواستن٬ ولی طرف اونقدر مریضه که سر لج و لجبازی میگه نمیدم که نمیدم! فک کننننننننن.. یعنی برای اینکه دو ماه بیشتر ما رو اینجا نگه داره و دو میلیون بهمون ضرر بزنه٬ حاضره یه میلیون هم خودش ضرر کنه! چون اونایی که میخواستن اجاره کنن ۵۰۰ تومن بیشتر از ما اجاره میدادن. ولی خب ادم روانی که شاخ و دم نداره. ما هم دیگه بی خیالش شدیم. ایشالله حرومش باشه و خرج دوا درمونش کنه

البته خداییش اوووووووووووووونقدر اسباب کشی کار داره ها٬ برای مایی که بچه داریم اتفاقا بهتره که بتونیم کارامون رو خرد خرد انجام بدیم. یه کمد اضافی میخواستیم که از قبل سفارشش رو داده بودیم. قرار بود دیروز بیاره نصب کنه٬ که نیومد و موبایلش رو هم خاموش کرده بود!!!!!!!!!!! امروز هم ۹ صبح زنگ زده منو از خواب بیدار کرده که ساعت ۱۰-۱۰:۳۰ میام٬ تاره سااعت ۱ اومده!!!!!!!!!!!! بعضی چیزا واقعا بستگی به فرهنگمون داره. اگه زنگ بزنه قبلش بگه به هر دلیلی امروز نمیام مگه چی میشه؟!!!! خب خیلی بهتر از اینه که بگی میام و نیایی و موبایلت رو هم خاموش کنی.. واقعا موندم چرا ماها درست بشو نیستیم. واقعا اینقدر سخته زنگ بزنیم از قبل به یکی اطلاع بدیم. یا کاری رو که نمیتونیم به موقع برسونیم زیر بارش نریم. حالا خوشبختانه من عجله ای ندارم ولی اگه عجله داشته باشی عمرت تموم میشه از دست اینجور ادما...

دیروز چون اون نیومد عصری یه سر رفتیم خیابون شیراز برای خرید اینه و خرت و پرت. برای دستشویی خدا پدرش رو بیامرزه خودش اینه زده. برای حموم یه اینه میخواستم و یه سری جا حوله و جا دستمالی و جا مایع و این چیزا!! قیمتایی دیدم که شاااااااااااااااااااخ دراوردم. یه جا دستمالی ۳۰۰ هزار تومن!!!!!!!!!!! حتی ۵۰۰ هزار تومنیش هم بود...! یعنی تیکه ای ۳۰۰ تومن. چهار تا تیکه برمیداشتی ۱۲۰۰ میشد! ولی دیگه تو اون باید دستمال طلا بذاری نه دستمال توالت! خلاصه که یه اینه و یه جا حوله ای و یه جا دستمالی شد ۷۰۰ تومن!!!  جا دستمالی و جا حوله ای هم واسه دستشویی میخواستم و هم واسه حموم که دیگه از حموم صرف نظر کردم گفتم میرم یه چیز معمولی میخرم...

راستی دو تا سوال دارم. یکی اینکه قیمت شورت اموزشیهای پمپرز رو میدونین؟ من چند بسته از دبی خریدم که میخواستم  یکی دو بسته اش رو با پوشک معمولی عوض کنم. چند تا فروشگاه نزدیک خودمون هستن که بیشتر تو کار پوشک و این چیزان که گفتن الان اصلا پیدا نمیشه و قیمت نداریم. اگه قیمت دربیاری عوض میکنیم واست...

یکی هم از این حفاظ ها کسی دیده؟ میدونه از کجا میشه خرید؟

 اینا رو میزنن جلوی راه پله که بچه پرت نشه. ولی من برای جلوی اشپزخونه میخوام. میخوام بزنم جلوی ورودی اشپزخونه و کامل جلوی ورود تارا رو بگیرم. چون هم خطرناکه هم خیلی شیطونی میکنه. یه مدت بود ماشین ظرفشویی ظرفها رو خوب نمیشت٬ نگو خانوم میره عقب و جلو میکنه برنامه اش رو..! یا مرتب لباسشویی رو روشن خاموش میکنه. اگه راهنمایی کنین ممنون میشم.

حراجیها هم شروع شده و همه مرکز خریدا شلوغه. منم یه مانتویی پالتویی چیزی باید واسه عید بگیرم با یه شال که میخوام هر چه زودتر وقت کنم برم...

راستی یکی ازم پرسیده دبی کجا زایمان کردم. بیمارستان ایرانی و دکترم هم خانوم صیاد بود.