استخر زنونه!

میریم یکم برای خونه خرید میکنیم و میاییم. وقتی میرسیم خونه یه ربع به ۱۱ شبه. تارا رو اماده میکنیم واسه خواب و میخوابونیمش. همسر میگه با اجازت منم خیلی خستم... میرم بخوابم...

من میمونم با خریدها.. عیب نداره. ظهر دو ساعت خوابیدم و خوابم نمیاد.. شروع میکنم به جابجا کردنشون. دو تا از کابینتها رو اختصاص دادم به مواد غذایی و نمیدونم چرا عادت دارم عین مورچه همه چیزو انبار کنم تو خونه... اینه که این کابینتها همیشه تا خرخره پر اند. تصمیم میگیرم یکم مرتبشون کنم. شیشه رب رو برمیدارم.. یه ماه بیشتر از تاریخ مصرفش نمونده! میذارمش کنار.. بسته ماکارونی که نصفش استفاده شده و نصفش مونده.. اونو هم میذارم کنار... همینجور که دارم مرتب میکنم به تعداد چیزایی که میذارم کنار هم اضافه میشه! اخر سر میشه دو تا پلاستیک بزرگ!  درشون رو گره میزنم. یه کاغذ میارم و روش مینویسم" مواد غذایی- کاملا سالم و تمیز- لطفا بردارید" میخوام همون موقع ببرمش بذارم تو کوچه. ولی ساعت ۱۲ رو هم گذشته و میذارمش جلوی در که همسر صبح ببره.

یه کاغذ دیگه برمیدارم و روش مینوسم

سلام همسر

صبح به خیر.

دیشب رفتی خوابیدی و من تنهایی همه کارا رو انجام دادم! شما هم زحمت بکش

۱- اشغالها رو بنداز تو شوتینگ

۲- ماشین ظرفشویی رو قبل از رفتنت روشن کن بذار ظرفها رو بشوره

۳- مواد غذایی که جلوی در گذاشتم رو بذار بیرون که ببرن( فضولی هم نکن که چی توشونه!)

۴- دستمال کاغذی ای که گذاشتم رو جاکفشی رو ببر بذار تو ماشین.. تو ماشین دستمال تموم شده...

۵-کولرهای پذیرایی رو قبل از رفتنت روشن کن

۶- سر و صدا هم نکن بذار بخوابم...

کاغذ رو میذارم رو اپن..

 

ساعت ۱:۳۰ شده. میرم بخوابم ولی از خستگی خوابم نمیبره... صبح میام همون کاغذی رو که دیشب واسه همسر نوشته بودم رو برمیدارم و از خوندن جوابهای همسر کلی میخندم...

اعلام کردن که ۵ روز تو ماه رمضون سانس استخر خانومها تا ۱۲ شبه! اقایون البته هر شب تا ۱۲ هستش...

دیشب اولین شبش بود و حالی بردیم عظیم. از بس مسخره بازی دراوردیم و شلوغ کردیم. کلی هم قر دادیم تو اب! به بچه ها گفتم بیایین یه شب هم خانوما با هم بریم هایپر کافی شاپ! فک کنم امروز فرداس صدای شوهراشون دراد...

همسر عصر که اومد ساعت ۷ تا ۹ تارا رو برد پارک. بعدش هم که من رفتم استخر و وقتی شب برگشتم اووووووونقدر دلم براش تنگ شده بود.. برای تارا منظورمه... تا کلید انداختم تو در دوید و اومد و میگفت مامان کلا دختر بچه یه چیز دیگه است. هر خونه ای باید یه دختر داشته باشه. عروسکه. دیگه نیم ساعت باهاش بازی کردم و چلوندمش بعدا گذاشتم بخوابه...

باز من دو تا پست روزانه نوشتم٬ یه عده ادم تنگ نظر مثل موشی که دمش رو اتیش زده باشی تو کامنتدونی بالا پایین میپرن واسه خودشون... البته نیازی به گفتن نداره که از دموکراسی سابق در کامنتدونی هم خبری نیست...!

 راستی تا یادم نرفته. بعضیا پرسیده بودن که ایا تو سوپ زرشک میریزم؟ بعله. ما تو سوپهای مجلسیمون زرشک میریزیم.. تو اینترنت هم سرچ کنین کلی عکس و دستور تهیه میبینین.

 

ماه رمضان

زیر کولر نشستم و بازم دارم خفه میشم از گرما... چقدر گرمه هوا...

دلم واسه تارا میسوزه. با خودم فکر میکنم این الان اینقدر هم که ورجه وورجه میکنه حتما بیشتر از من گرمش میشه. میگم مامانی میخوای بریم شالاپ شولوپ اب تنی؟! با خوشحالی میگه اره و میدوه سمت حموم. یه هفته ای میشه که تقریبا برنامه هر روزه اشه. وانش رو براش پر از اب میکنم یه ۲۰ دقیقه نیم ساعتی واسه خودش اب بازی میکنه و اخر سر با دوش دستی ابکشی اش میکنم که این دقیقا وقتی هستش که همه ساختمون خبردار میشن که تارا خانوم داره حموم میکنه... بعدم حوله شو میپیچم دورش و در حالی که بدیو بدیو میکنیم و من میگم برین کنار بچم سردشه... خانوم خوش خوشانش میشه و پروسه  لباس پوشوندن هم به سلامت  سپری میشه.

همسر با نون و سبزی و ماست از راه میرسه. یکم استراحت میکنه و تارا  هم داره عمو پورنگ میبینه. برنامه تموم میشه و پدر و دختر میرن بارک!

منم میرم یه دوش میگیرم و یکم سرحال میشم..

سبزیها رو پاک میکنم و میشورم... زرشک ها رو میریزم تو سوپ... سس رو از تو یخچال درمیارم و نگاه میکنم بببینم تاریخ مصرف داره یا نه! از بس مصرف نداریم... خوشبختانه داره. میریزمش رو مرغ های ریش ریش شده سالاد الویه...

گشنیزها رو خرد میکنم و میریزم تو سوپ. جعفری تو فریزر دارم...

بشقابها رو برمیدارم... خرما و زولبیا و بامیه هم میذارم تو پیش دستی... از پنجره بیرونو نگاه میکنم... تارا داره سرسره بازی میکنه.

تلویزیون رو روشن گذاشتم. از اول ماه رمضون میخوام ربنای قبل از اذان رو گوش بدم و نمیشه.. امروز دیگه اگه خدا بخواد گوش میدم...

چه روزه بگیرم و چه نگیرم  حس ماه رمضون رو دارم...

نماز و روزه هاتون قبول...

 

برج میلاد

از سه شنبه هفته پیش که مهمون بودیم تا دیشب تقریبا هر شب بیرون بودیم و ساعت ۱۱ اومدیم خونه. تارا هم پا به پای ما میاد و اصلا خستگی نمیفهمه. یعنی وقتی میرسیم خونه ما هلاکیم ولی این همچنان پرانرژی...

مهمونی خوب بود. فقط هم مسیرشون دوره و هم ترافیک وحشتناک اونروز باعث شد بیشتر از دو ساعت صرف رفت و برگشت بشه. ولی در کل دوست داشتم. مهمونی رو خونه مادر شوهرش داده بود که قبلا هم یه بار اونجا رفته بودم. یه خونه قدیمیه. قدیمی در حدی که میراث فرهنگی میخواست ازشون بخره! با حوض وسط حیاط و پنجره های قدیمی و شیشه های رنگی.. یه خونه بزرگ... مهمونی رو هم حالت سنتی برگزار کردن و بلال و شله زرد و ... خلاصه که خوش گذشت و تارا هم کلی با عموهاش بازی کرد و حال کرد..

پنجشنبه شب رفتیم پارک اب و اتش. تارا از فواره ها خوشش اومد ولی از اتیش حسابی میترسید و گریه میکرد.. این شد که مجبور شدیم بیاییم بشینیم رو چمنها و دخترم هم دراز کشیده بود پیش بابایی و بابایی  هم ستاره ها رو نشونش میداد.. برای شام هم چون چیزی نبرده بودیم قرار بود همسر برامون از عطاویچ یوسف اباد ساندویچ بگیره که تنبلی کرد و بهوونه اورد که اگه برم و برگردم دیگه جای پارک گیرم نمیاد... این شد که مجبور شدیم بعد از نیم ساعت معطلی تو صف! از بوفه خود پارک یه ساندویچ خیلی مزخرف بگیریم و بخوریم... کلا ماه رمضون هم که همه چی صفی میشه. روز اولش من بیرون بودم. داشتیم میومدیم خونه٬ سر راهمون دو تا شیرینی فروشی بود٬ گفتم مثلا برم یکم زولبیا و بامیه بگیرم. پا تو هر کدوم که گذاشتم دیدم اقلکندش ۴۰ نفر ادم اون توئه!!! از همون دم در برگشتم... تا اینکه همون شب پنجشنبه موقع برگشت از پارک در حالیکه قنادی لامپهاشو خاموش کرده بود و داشت میبست تونستم یکم زولبیا و بامیه بخرم ازش. اونم تو تاریکی...

اما دیشبببببببب... یه شب خیلی خوب بود... ساعت ۷ پاشدیم رفتیم برج میلاد. اولش که گروهاای اذری برنامه داشتن. بعدش تارا رو بردیم خانه کودک برج که پذیرش ساعتی دارن٬ دیدیم خوشش اومده و رفته سراغ بازیها. یه پنج دقیقه ای خودم هم بودم ولی کلا برنامه شون اینه که چون مربی دارن دیگه مادر و پدر نباشن. منم دیدم مربیش که یه پسر جوونیه خیلی خوش اخلاقه و حواسش هست٬ بچه هم کم بود و مربی تارا رو بغل کرده بود و میبرد سوار وسایل بازی میکرد. یکم هم بیرون وایستادیم و دیدیم نه مثل اینکه اوکی هست و دیگه خودمون رفتیم و بعد از مدتهاااااااااااااااااااااااا چون پرنده ای سبکباللللللللللللللل دست در دست هممممممممممممممم تو حیاط قدم زدیم  و عکس گرفتیم و غرفه ها  رو گشتیم و به کمیته دستهای مهربان هم کمک کردیم و حتی شاید حامی دایمی یکی از بچه های بی سرپرست بشیم... بعدم رفتیم طبقاتش رو گشتیم که بیشتر صنایع دستی و کتاب و فرش بود... واااای یه قالی ها و تابلو فرشهایی بود که عقل از سر ادم میپرید.. ۹۰ رج! ابریشم خالص... عاشق طرح شکارگاهش شدم.... ایشالله در اینده بتونم بخرم.... بیییییی نهایت زیبا بودن....

برای تارا خانوم هم دو تا کتاب داستان گرفتیم و همینجور واسه خودمون حال میکردیم که دیدیم یه ساعت گذشته و با اینکه میتونستیم بذاریم بچه بیشتر بمونه و اخر سر پولش رو بدیم ولی دیدیم دلمون براش تنگ شده وقت شام هم هست و همسر رفت بچه رو تحویل بگیره و بیاد به من تو فودکورت ملحق بشه. رفت و با تارا برگشت. تارا هم معلوم بود از بسسسسسسس بازی کرده حسابی خسته و گشنه است و از جلوی رستورانها که رد میشدیم دهنش رو تکون میداد و میگفت به به!!  براش اش گرفتیم و برای خودمون هم کباب و شله زرد. بعد از شام هم یه گروه کردی رقص خیلیییی زیبای محلی داشتن که دیدیم و بعد یه قسمت تو محوطه بود که سوار شتر میشدی. همسر و تارا سوار شدن. همون اولش یکم ترس رو تو قیافه تارا دیدم ولی از بس مسخره بازی دراوردیم و پیتکو پیتکو کردیم که شروع کرد به خندیدن و دیگه عااااااااشق شتره شده بود و نمیخواست بیاد پایین. وقتی هم اومد چند دقیقه فقط  گردن شتره رو گرفته بود و داشت عاشقاااانه   ناز و بوسش میکرد...

یه سری هم غرفه های خمیز بازی و سفال و نقاشی و کار دستی و این چیزا واسه بچه ها بود که رفتیم و اونجا هم مربی مهربون واسه تارا جوجو درست کرد و بعدم اتیش بازی دیدیم. دو تا ترامبولین هم تو محوطه بودن. به همسر گفتم بیا تارا رو بداریم روش بپر بپر کنه. همونجا که داشتیم کفشاشو درمی اوردیم یه بچه دیگه که بزرگتر از تارا بود اومد و رفت رو اون یکی ترامبولین و شروع کرد به بپر بپر... تارا هم تا اونو دیدی اینم شروع کرد به بالا پایین پریدن.. بلد هم نبود.. یه جور خیلی بامزه ای سعی میکرد بپره و زانوهاشو خم و راست میکرد و خیلی بامزه بود خلاصه... فیلم گرفتم ازش...

والبیال رو هم همونجا تو محوطه دیدیم و اخرش هم که بردیم و با خوشحالی برگشتیم خونه. دیگه تو ماشین از بس بچم خسته بود خودش کفشاشو دراورده بود و داشت پاهاشو ماساژ میداد....

ساعت خوابش هم تغییر کرده و زودتر از ۱۲ نمیخوابه. البته من طبق معمول ساعت ۱۱ میذاشتمش تو تختش و یه ساعتی واسه خودش بیدار بود ولی چون نتیجه اش  میشد این...!!!

 

(نصف کاغذ دیواری اتاقش رو کنده.... خوبه دو تا رول اضافی از اینا از دبی گرفتم وگرنه که دلم حسابی میسوخت و تم اتاقش هم خراب میشد...) اینه که دیگه ترجیح میدم وقتی بره تو تخت که واقعا میخواد بخوابه...

از برکت کلاساش عاشق نقاشی شده ٬ فقط به جای دفتر بیشتر دوست داره رو پارکتها نقاشی کنه. منم کاریش ندارم و میذارم تا دلش میخواد خلق اثار کنه. اخر سر یه دستمال میدم دستش و خودم اب اسپری میکنم رو اثار و میگم پاک کن.. با جووون و دل پاکشون میکنه... دوست دارم بچه مسئولیت پذیری بشه و همیشه حس همکاری داشته باشه. الان یه مدته هر موقع از خرید برمیگردیم یه پلاستیک کوچک هم میدیم دست تارا  و میگیم تو هم اینو بیار و به ما کمک کن.. اونم با خوشحالی میاره.

این بود گزارش کاملی از اخر هفته ما...

 

روزانه

سلام به همه دوستای گلم.

ممنون که تولدم رو تبریک گفتین و شرمنده که نتونستم به تک تک کامنتها جواب بدم. به دلیل کمبود وقت اگه میخواستم جواب کامنتها رو بدم دیگه نمیتونستم پست بذارم!

گل دختر ما امروز ساعت یک ربع به ۷ بیدار شده و با بابایی صبحانه خورده و الان فعلا لالا کرده...

البته بابایی رو بهتره بگم بابات!!! از بس بهش گفتیم تارا بابات اومد.. یا مثلا ببر بده به بابات که دیگه به همسر میگه بابات!!! هر چقدر میگیم بگو بابایی یا بابا جون٬ گوشش بدهکار نیست و صداش میکنه بابااااااااااات!! به پای خودش هم میگه پات!

عرض کنم به خدمتتون که هفته پیش جشن پرشین بلاگ رو شرکت کردیم که بد نبود ولی در کل حوصله ام سر رفته بود! جمعه صبح بابام کلی میوه و گوشت ارگانیک فرستاده بودن واسه نوه جونشون که همسر رفت اورد و بنده هم زحمت شستن و جابجا کردنش رو کشیدم و بعدش حاضر شدیم و ساعت ۱۲ بود که رفتیم باغمون تو کردان. این باغ رو دو سال پیش برادر شوهرم اینا خریدن و تو این مدت هم بهش رسیدن و حسابی باغ شده. تارا هم که عاشق بارک ( پارک) و باک!(باغ!) تا شب بازی کرد و یه شیلنگ گرفته بود دستش و باغ و خودش و عموهاشو همه رو خیس میکرد و کیف میکرد. از درخت میوه میچید.. جاریم میگه بغلم بود بردمش یه گوجه چید. گفتم خب بسه دیگه بریم گرمت میشه. میگه برگشته میگه نههههههه!! ماما!!!!! یعنی باید برای مامانم هم بچینم... دیگه تا شب بودیم و وقتی رسیدیم ساعت ۱۰:۳۰ بود!

خیلی خوشحالم که خانواده همسرم اینقدر مهربون و همگی با هم صمیمی اند و حرف و حدیثی در میون نیست و خوشحالم که تارا تو همچین محیطی بزرگ میشه.. بزنم به تخته!

از جمعه به اینور هم هر روز عصرها بیرون و ددر و خرید بودیم. یه بار رفتیم برج ارین که واسه همسر شلوار جین بگیریم که گیرمون نیومد و عوضش واسه تارا از دبنهامز یه بلوز و شلوار گرفتیم و اومدیم. قیمت لباس بچه هم که ماشالله..... اینجوری براتون بگم که دو روز بعدش که واسه همسر از میلاد نور شلوار گرفتیم ارزونتر از اون بلوز و شلوار تارا شد!

کلا نمیدونم من این مشکل رو دارم یا همه اینجورین؟ پارسال تابستون هر کی میومد و خریدهای منو از سفر دبی میدید فک میکرد که دیگه تا هزار سال دیگه هیچی لازم نداریم. ۷۰ درصد خریدها هم لباس واسه تارا بود. ولی باور کنین الان  به شدددت کمبود لباس داره. البته همه رو واسه این سنش نگرفته بودما. یه سریش واسه زمستون و عید سال دیگه است ولی کلا از وقتی غذاخور شده و پیشبند هم نمیبنده همه لباساش داغون میشن. لک میشن و دیگه پاک نمیشن... از بس هم ادم این لباسا رو میشوره و تن بچه میکنه که دیگه خودش حالش به هم میخوره و دوست داره از شرشون خلاص شه.  البته من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم ۵ دست لباس تو خونه ای براش گرفتم و کمدش نو نوار شد ولی میدونم که فقط چند هفته دووم میارن و بعدن اونا هم تبدیل میشن به دستمال اشپزخونه! البته همین لباس تو خونه هم که میگی همچین ارزون نیست و هر دستش ۵۰-۶۰ تومن اب میخوره. اونم تازه جنس ایرانی. البته ایرانی خوب مثل سها.شما مامانا در این راستا چه میکنید؟!

دیگه جونم براتون بگه که امروز هم مهمونیم. دوره فامیلی خونه دختر عمه همسر و صبح پاشدم لباس مهمونیها رو اتو کردم  و الان هم میخوام برم ناخنهامو لاک بزنم... خونشون هم حیاط داره و باز تارا چه اتیشی بسوزونه!

پارک جلوی خونمون شبا روشنایی نداشت. الان یه ماه میشه که اوردن چراغ زدن و شبها هم روشنه و دیگه بعضی وقتا بچه ها تا ۱ نصف شب مشغول بازی اند. ما هم یه شب ساعت ۱۰:۳۰ تارا رو بردیم که کلی بازی کرد و کیف کرد.

خب دیگه من برم. مثل اینکه بیدار شد...

فعلا بای

مرسی

سلام و درود فراوان به همه بر و بچ وبلاگی و خوانندگان خاموش و روشنو تشکر و ماچ  و بوس فراوان برای همه اونایی که این وبلاگ رو دوست دارن و بهش رای دادن. خیلی مرسی!

به میمنت و مبارکی ششم شدیم! که در نوع خودش رتبه قابل تاملی محسوب میشه...

از اونایی هم که اومدن و ششم شدنمون رو تبریک گفتن ممنونم.

به مناسبت این رویداد فرخنده ما هم خودمون رو مهمون کردیم به صرف تنوع در سر و صورت و شکل و قیافه نداشته مون  و در یک اقدام انتحاری موهامو هم هایلایت مسی کردم٬ هم چتری زدم٬ هم یه طرف کله ام رو بافتیدم! و  دل خودمو شاد کردم...(حالا خوبه اول نشدم!)

پنجشنبه با دوستمون که همون همسایه مون هم هستن رفتیم پیتزا خوردیم و بعدش اونا برای شام اومدن خونه ما و یه ظرف کریستال خیلی خوشگل هم واسمون کادو اورده بودن. شب خوبی گذشت و کلی حرف زدیم و خندیدیم ... دوستمون هم میخواد نمایندگی یکی از ین فست فودها رو بگیره که در اینصورت خوش به حالمونه و هر هفته تلپیم!

۱۶ ام هم که تولدمه و از الان مرتب به خودم نهیب  میزنم که ای عسل بدان و اگاه باش که در همون تاریخ  خونه رو سند میزنیم و همسر باید کلی یپاده بشه. لذا فک کنم باید  به یه لنگه جوراب هم قناعت کنم امسال... 

 

 

روزانه

نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد.. چند بار این صفحه رو باز کردم و بستم و چیزی ننوشتم...

اینروزا سرم شلوغ بود... دختر اروم و مظلوم ما مدتی بود که به یه بچه لجباز و ننه پیر کن تبدیل شده بود و این کلا زندگی ما رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود...! البته بیشتر بابای بیچاره رو اذیتش میکرد٬ تا از در میومد تو میگفت منو بغل کن٬ ببر بارک( = پارک) ببر ددر و همش هم من بغلت باشم و قدم از قدم برنمیدارم... همش هم تو پارک دعواشون میشد و همسر کشون کشون میاوردش خونه! معمولا هم سر اینکه هر اسباب بازی خودش میبرد حاضر نبود باهاش بازی کنه و گیر میداده به اسباب بازی بچه های دیگه و تا یه بچه هم میخواست دست به اسباب بازیهای این خانوم بزنه باز قیامت به پا میکرده و خلاصه که با جیغ و گریه در حالیکه صداشو که از تو اسانسور میومد میشنیدم در خونه رو باز میکردن و همسر با ناراحتی و کلافگی تارای بداخلاقمون رو تحویل من میداد....

خلاصه کنم که منی که مصمم در اوردن بچه دوم و سوم بودم! یه جورایی از کرده پشیمون شده بودم. به همسر میگفتم یادته وقتی تارا ۱۱ ماهش بود من دو تا پامو کرده بودم تو یه کفش که زودتر نی نی دومی رو هم بیاریم و تو قبول نکردی... !!خدا پدرت رو بیامرزه! وگرنه که من الان فقط یه متر طناب لازم داشتم و بس! یعنی ببینین که وخامت اوضاع تا به کجا بود...

این وضعیت چند هفته ادامه داشت تا اینکه گوش شیطون کر فعلا دختر خانوم تصمیم گرفتن سلاح بر زمین بذارن و دوباره همون طالبی شیرین خودمون شده.

این کلاسهای مادر و کودک هم خیلی موثره. البته به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید یه مواقعی تو پارک حضور داشته باشم و مدیریت کنم. مثلا همسر هر موقع با بچه پاشو از در خونه گذاشته بیرون بهش گفته نباید پیاده بره تو خیابون و خیابون رو همش باید تو بغل بابا باشه!!!!!!! ولی تو پیاده رو باید پیاده بیاد.. که خب پرواضحه که این از دایره درک و فهم یه بچه یکسال و نیمه فراتره و طبیعیه که بچه ای الان به هوای گذشتن از خیابون بغلش میکنی دیگه چند ثانیه بعد تو پیاده رو حاضر نیست از بغل بیاد پایین! میگم باید بهش یگی ادم نباید تو خیابون دست بابا و مامان رو ول کنه. دستش رو بگیر با هم رد شین از خیابون خب. اونم خیابون که میگم منظور کوچه مونه ها...

اینه که یه چند باری خودم هم رفتم و دیدم نه. اوضاع خوبه. کلی هم از بچه های دیگه چیز یاد میگیره. مثلا اینکه وقتی میخواد از سرسره سر بخوره بیاد پایین٬ برمیگرده رو شکم میخوابه و اون شکلی سر میخوره!

جدیدا به واکرش خیلییییییی علاقه مند شده. یعنی تو اون سنی که تازه میخواست راه بیوفته اونقدری ازش استفاده نکرد که الان میکنه. همش یا تو خونه میرونه و یا میبره با خودش پارک و اونجا میرونه. کلی هم برای بچه های دیگه جای سواله و هی میان میپرسن خاله این باطری هم داره؟! راه هم میره؟! صدا هم میده؟! 

علاقه مندی دیگه اش اینه که پا تو کفش بزرگترا کنه! میره تو اتاق و کفش مجلسیهای پاشنه بلند منو برمیداره و میپوشه و حالش رو میبره. اینروزا حس استقلال طلبی رو توش میبینم. مثلا میره تو اتاق ما و همه کیف های منو میریزه و هر چی توشون هست خالی میکنه و استرش رو میاره بیرون و میره سراغ اون یکی!تا میرم سر وقتش برام بای بای میکنه!! یعنی تو برو...! میگم من برم؟ میگه اره! میگم باشه میرم بازی کن ولی کارای خطرناک نکن. میخنده و میگه بااااااااااااااته!(باشه) و با جدیت مشغول ادامه خرابکاریهاش میشه....

همسر میگه واسش سه چرخه بخریم که فکر میکنم هنوز زوده براش. تازه دوست ندارم از هر وسیله ای یکی بخرم و بیارم انبار کنم تو خونه. وگرنه که چند وقت دیگه باید به فکر یه اپارتمان دیگه باشم تا فقط این وسایلو توش انبار کنیم...

امروز دو تا از لباسایی رو که پارسال از دبی براش گرفتم و واسه سن دو سال به بالاست رو تنش کردم دیدم ماشالله شیکم میزنه بیرون! چون تپلیه بدنش براش اندازه است ولی قد تیشرتها واسش بلنده...! مامانم میگه دیگه بعد از اینکه زیاد چاق نمیشه و بیشتر قدش بلند میشه٬ نگه دار واسه بعد ولی میترسم تا  تابستون سال دیگه  واسش کوچیک شده باشه. الان ۱۴ کیلوئه. نظر مامانا چیه؟

دیروز هم که تعطیل بود و به این نتیجه رسیدم که تعطیلی اخر هفته به درد نمیخوره و وسط هفته خیلی بهتره!! چون اخر هفته ادم همش یه برنامه ای میذاره و کلی کار و زحمت مضاعف برای خودش جور میکنه ولی وسط هفته میشینه خونه و به کلی از کارای عقب افتاده اش میرسه. ما که دیروز کلی از کارامون رو انجام دادیم. مثل سر زدن به عمه همسر بعد از هزار سال! یا نصب زیرپرده واسه اتاق تارا و خیلی کارای خرده ریز دیگه...

دو هفته پیش یه روز هم رفتیم باغ پرندگان تهران که قشنگ بود و تارا هم کلی خوشش اومد. اولش که حاضر نبود از جلوی قفس جوجوها بیاد کنار و فکر میکرد دیگه نیست ولی وقتی دید همه جه پر از جوجوئه دیگه رضایت داد. یه جا هم که اخرش خسته شدیم و نشستیم یه طاووس درست اومد تو چند قدمی ما جلوی رومون وایستاد و تازه یه چیزایی هم میگفت بهمون...