عمو جون!
دیگه تا خواهرم اینو گفت و شماها هم که منو میشناسید!
رفتم کلی دستور عدسی خوشمزه از اینترنت پیدا کردم. دیشب عدس خیسوندم گفتم صبح اگه حوصله کردم که زود پا میشم درست میکنم که همسر هم بخوره و بره٬ وگرنه که بعدا من و تارا میخوریم و واسه همسر هم تعریف میکنیم...![]()
ساعت ۵ صبح جناب همسر بیدار شد و رفت لحاف تارا رو مرتب کنه٬ تارا هم اونموقع صبح معمولا نیمه خواب و نیمه بیداره٬ هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود که خانوم پا شد نشست و صدام کرد. دیگه منه بیچاره خوابالو
پا شدم رفتم شیر بهش دادم و پوشکش رو عوض کردم و با وجود اینکه امیدی به دوباره خوابیدنش نداشتم ولی طفلک بعد از نیم ساعت پشتک وارو زدن تو تختش دوباره خوابش برد...
حالا مگه من میتونم بخوابم دوباره
دیدم اینجوری کلافه میشم پاشدم نشستم به بافتنی بافتن!![]()
عدسی رو هم بار گذاشتم. عدس و جو پرک شده با اب قلم و گشنیز تازه و پیاز داغ... به به ... دهنم اب افتاد
یه ساعتی بافتنی بافتم و دیدم دیگه از گشنگی دارم ضعف میکنم٬ همسر هم بیدار شد و با هم یه صبحونه شاهانه زدیم تو رگ. اینروزا سعی میکنم بیشتر گرمی بخورم. چای دارچین با عسل رو روزی یه بار میخورم و خیلی حال میده. بعدش همسر رفت و من خوابیدم تااا ۱۰ صبح که با تارا بلند شدم.
تارا هم عاشق عدسی شده و خیلی خوب میخوره. کلا عاشق خوش غذاییشم. بزنم به تخته. اگه یکم غذا دیر بشه منو بیچاره میکنه همش میگه عجااااا.. عجاااا...![]()
وای بمیرم براش. یه حرفایی میزنه که دلم ضعف میره. مثلا یه ماه پیش بعضی وقتا کانالهای ایران رو میدیدم و تبلیغ کباب پز پلین رو هم که مرتب پخش میکنن دیگه. اونموقع تارا هنوز حرف نمیزد٬ دیروز که بعد از مدتها دوباره این تبلیغ رو دید بلافاصله گفت کباب.. داغ...!!!
خیلی وقتا یه چیزایی میگه که میبینم از قبل همه رو ضبط کرده. اونروز همش میگه مامانی شادی! مامانی شادی! میگم اخه چی میگه این بچه؟ ما که این کلمه رو یادش ندادیم. تااا اخرش گفته توید شادی.. یعنی برف شادی تو تولد!
عاشق هاپوی اسباب بازیشه و خوشبختانه دو تا هاپو داره چون هر جا میره یکیشو میزنه زیر بغلش و دیگه از تو اسانسور بگیر تاااا چاله های اب تو کوچه همه رو جار میزنه باهاش! اینه که اینا مرتب یکی در میون تو لباسشویی اند. صبح از خواب بیدار شده رفتم بهش سلام میکنم زودی هاپوشو بغل میکنه میگه هاپووو.. تنگ... !!یعنی هاپو دلم برات تنگ شده بود!!!!![]()
![]()
دو روز پیش گیر داده بود عمو کوچیکه رو میخواست. گوشی تلفن رو برداشته بود و بلند بلند اسم عمو رو صدا میزد و تا میدید صدایی نمیاد میرفت موبایل منو میاورد که زنگ بزن به عمو... میگفتم مامانی عمو الان سر کاره. تو کتش نمیرفت. دیگه زنگ زدم به جاریم یکم باهاش حرف زد هر چند که تارا همش اسم عمو رو میگفت. زنعمو میگه میخوای عموجون اومد بگم بهت زنگ بزنه؟ میگه باشه و فوری گوشی رو میده دست من!
یه نیم ساعت بعد عمو جون زنگ میزنه و بچم باهاش حرف میزنه و حالش خوب میشه...![]()
قبلا عشق تارا اون یکی عموش بود و اونو خیلی دوست داشت و بهش میگه عم جونی!!
ولی دیگه تصمیم گرفتم با اونا یکم رابطه مون رو کم کنم تاا از عشق تارا به عموش کم بشه !!!!!!!!و بیشتر بره سمت عمو کوچیکه که وقتی دو ماه دیگه نی نی عم جونی به دنیا اومد اسباب ناراحتی و حسودی نشه یه وقت٬ که ظاهرا موفق هم بودیم تو اینکار.
وااااااااای قربونش برم بهش میگیم تارا رو صدا کن. ایننننننننننننننقدر بامزه و شیرین و خوشگل میگه تاااااااااراااااا.. تااااااااراااااااا.... تارای سوالی ...![]()
![]()
میخوام قورتش بدم. به اسب میگه اپس! به چسبید هم میگه چبسید!!!![]()
![]()
![]()
تو پست قبلی در مورد اینکه تو دماغم زخم شده و شبا بخور میزنم و اینا نوشته بودم٬ اقا این زخمه خوب نشد که نشد.. دو هفته ای بود تا اینکه رفتم پیش متخصص! گفت یکی از سینوسهات چرک داره و اون میریزه تو بینی و نمیذاره زخمه خوب بشه. کلییی دارو بهم داد و تاکید که همه رو سر ساعت بخورم. چشمتون روز بد نبینه الان ۱۰ روزه که اموکسی کلاو میخورم
البته به دو روز نرسیده زخمه خوب شد. گفت بعد از اینکه داروهات تموم شد بیا یه اسکن از سینوسهات انجام بده ببینیم کدوم یکیش درگیره! در ضمن برای گلودردهام هم گفت احتمالا علتش همینه.
اینروزا یکم دچار خودسانسوری شدم. بعد از پست قبلی یه پست دیگه هم نوشتم ولی ثبتش نکردم! شاید به خاطر اینکه هر چی بنویسم یه چیزی از توش درمیاد! بعضیا ذره بین گرفتن دستشون انگار.. الان هم میخواستم راجع به یه موضوعی بنویسم که باز بیخیال میشم. البته خسته هم شدم از بس نوشتم.
راستی کلاس بافتنی هم میرما
جلسه های دو ساعته است. تو کلاس هم از تازه عروس داریم تا کسی که میخواد واسه نوه اش سیسمونی ببافه! خوبه. خوش میگذره. هم چیز یاد میگیریم هم کلی دور هم حرفایی الکی میزنیم و میخندیم. مربی مون هم پایه واسه صحبت کردن...
برای جلسه دیگه باید یه جلیقه ببافیم با یه کلاه! فک کن در عرض یک هفته. البته میشه سایز نوزدای بافت که زود تموم شه ولی من چون میخوام واسه تارا ببافم یکم کارم زیاده. ولی کلاه رو دیگه نوزادی میبافم چون واسه تارا امسال دو تا بافتم. اینو هم میبافم واسه نی نی عم جونی!
دیگه همین. برم سر کار دستیم!![]()
فعلا بای![]()
![]()
بعدا نوشت:
چون خیلیا سوال کرده بودن در مورد کلاس بافتنی ٬من تو فرهنگسرا میرم. تقریبا همه فرهنگسراها دارن این کلاس رو. شماها هم اگه میخوایین برین تنها کاری که باید بکنین اینه که نزدیکترین فرهنگسرا به خونه تون رو پیدا کنین و زنگ بزنین بپرسین. به همین راحتی!
عسل هستم. متولد تیرماه سال 63.