عمو جون!

هفته پیش به خواهرم زنگ زدم گفت با دختر خالم رفتن بیرون دارن عدسی نذری میخورن. با اینکه عدس دوست دارم ولی عدسی دوست ندارم! چون تو رسپی من عدسی عبارت بود از عدس و پیاز و اب و رب و نمک و فلفل و زردچوبه! که خب چیز جالبی از اب درنمیومد.

دیگه تا خواهرم اینو گفت و شماها هم که منو میشناسید! رفتم کلی دستور عدسی خوشمزه از اینترنت پیدا کردم. دیشب عدس خیسوندم گفتم صبح اگه حوصله کردم که زود پا میشم درست میکنم که همسر هم بخوره و بره٬ وگرنه که بعدا من و تارا میخوریم و واسه همسر هم تعریف میکنیم...

ساعت ۵ صبح جناب همسر بیدار شد و رفت لحاف تارا رو مرتب کنه٬ تارا هم اونموقع صبح معمولا نیمه خواب و نیمه بیداره٬ هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود که خانوم پا شد نشست و صدام کرد. دیگه منه بیچاره خوابالو پا شدم رفتم شیر بهش دادم و پوشکش رو عوض کردم و با وجود اینکه امیدی به دوباره خوابیدنش نداشتم ولی طفلک بعد از نیم ساعت پشتک وارو زدن تو تختش دوباره خوابش برد... حالا مگه من میتونم بخوابم دوباره دیدم اینجوری کلافه میشم پاشدم نشستم به بافتنی بافتن! عدسی رو هم بار گذاشتم. عدس و جو پرک شده با اب قلم و گشنیز تازه و پیاز داغ... به به ... دهنم اب افتاد یه ساعتی بافتنی بافتم و دیدم دیگه از گشنگی دارم ضعف میکنم٬ همسر هم بیدار شد و با هم یه صبحونه شاهانه زدیم تو رگ. اینروزا سعی میکنم بیشتر گرمی بخورم. چای دارچین با عسل رو روزی یه بار میخورم و خیلی حال میده. بعدش همسر رفت و من خوابیدم تااا ۱۰ صبح که با تارا بلند شدم.

تارا هم عاشق عدسی شده و خیلی خوب میخوره. کلا عاشق خوش غذاییشم. بزنم به تخته. اگه یکم غذا دیر بشه منو بیچاره میکنه همش میگه عجااااا.. عجاااا...

وای بمیرم براش. یه حرفایی میزنه که دلم ضعف میره. مثلا یه ماه پیش بعضی وقتا کانالهای ایران رو میدیدم و تبلیغ کباب پز پلین رو هم که مرتب پخش میکنن دیگه. اونموقع تارا هنوز حرف نمیزد٬ دیروز که بعد از مدتها دوباره این تبلیغ رو دید بلافاصله گفت کباب.. داغ...!!! خیلی وقتا یه چیزایی میگه که میبینم از قبل همه رو ضبط کرده. اونروز همش میگه مامانی شادی! مامانی شادی! میگم اخه چی میگه این بچه؟ ما که این کلمه رو یادش ندادیم. تااا اخرش گفته توید شادی.. یعنی برف شادی تو تولد! 

عاشق هاپوی اسباب بازیشه و خوشبختانه دو تا هاپو داره چون هر جا میره یکیشو میزنه زیر بغلش و دیگه از تو اسانسور بگیر تاااا چاله های اب تو کوچه همه رو جار میزنه باهاش! اینه که اینا مرتب یکی در میون تو لباسشویی اند. صبح از خواب بیدار شده رفتم بهش سلام میکنم زودی هاپوشو بغل میکنه میگه هاپووو.. تنگ... !!یعنی هاپو دلم برات تنگ شده بود!!!!

دو روز پیش گیر داده بود عمو کوچیکه رو میخواست. گوشی تلفن رو برداشته بود و بلند بلند اسم عمو رو صدا میزد و تا میدید صدایی نمیاد میرفت موبایل منو میاورد که زنگ بزن به عمو... میگفتم مامانی عمو الان سر کاره. تو کتش نمیرفت. دیگه زنگ زدم به جاریم یکم باهاش حرف زد هر چند که تارا همش اسم عمو رو میگفت. زنعمو میگه میخوای عموجون اومد بگم بهت زنگ بزنه؟ میگه باشه و فوری گوشی رو میده دست من! یه نیم ساعت بعد عمو جون زنگ میزنه و بچم باهاش حرف میزنه و حالش خوب میشه...

قبلا عشق تارا اون یکی عموش بود و اونو خیلی دوست داشت و بهش میگه عم جونی!! ولی دیگه تصمیم گرفتم با اونا یکم رابطه مون رو کم کنم تاا از عشق تارا به عموش کم بشه !!!!!!!!و بیشتر بره سمت عمو کوچیکه که وقتی دو ماه دیگه نی نی عم جونی به دنیا اومد اسباب ناراحتی و حسودی نشه یه وقت٬ که ظاهرا موفق هم بودیم تو اینکار.

وااااااااای قربونش برم بهش میگیم تارا رو صدا کن. ایننننننننننننننقدر بامزه و شیرین و خوشگل میگه تاااااااااراااااا.. تااااااااراااااااا.... تارای سوالی ... میخوام قورتش بدم. به اسب میگه اپس! به چسبید هم میگه چبسید!!!

تو پست قبلی در مورد اینکه تو دماغم زخم شده و شبا بخور میزنم و اینا نوشته بودم٬ اقا این زخمه خوب نشد که نشد.. دو هفته ای بود تا اینکه رفتم پیش متخصص! گفت یکی از سینوسهات چرک داره و اون میریزه تو بینی و نمیذاره زخمه خوب بشه. کلییی دارو بهم داد و تاکید که همه رو سر ساعت بخورم. چشمتون روز بد نبینه الان ۱۰ روزه که اموکسی کلاو میخورم البته به دو روز نرسیده زخمه خوب شد. گفت بعد از اینکه داروهات تموم شد بیا یه اسکن از سینوسهات انجام بده ببینیم کدوم یکیش درگیره! در ضمن برای گلودردهام هم گفت احتمالا علتش همینه.

اینروزا یکم دچار خودسانسوری شدم. بعد از پست قبلی یه پست دیگه هم نوشتم ولی ثبتش نکردم! شاید به خاطر اینکه هر چی بنویسم یه چیزی از توش درمیاد! بعضیا ذره بین گرفتن دستشون انگار.. الان هم میخواستم راجع به یه موضوعی بنویسم که باز بیخیال میشم. البته خسته هم شدم از بس نوشتم.

راستی کلاس بافتنی هم میرما جلسه های دو ساعته است. تو کلاس هم از تازه عروس داریم تا کسی که میخواد واسه نوه اش سیسمونی ببافه! خوبه. خوش میگذره. هم چیز یاد میگیریم هم کلی دور هم حرفایی الکی میزنیم و میخندیم. مربی مون هم پایه واسه صحبت کردن... برای جلسه دیگه باید یه جلیقه ببافیم با یه کلاه! فک کن در عرض یک هفته. البته میشه سایز نوزدای بافت که زود تموم شه ولی من چون میخوام واسه تارا ببافم یکم کارم زیاده. ولی کلاه رو دیگه نوزادی میبافم چون واسه تارا امسال دو تا بافتم. اینو هم میبافم واسه نی نی عم جونی!

دیگه همین. برم سر کار دستیم!

فعلا بای

بعدا نوشت:

چون خیلیا سوال کرده بودن در مورد کلاس بافتنی ٬من تو فرهنگسرا میرم. تقریبا همه  فرهنگسراها دارن این کلاس رو.  شماها هم اگه میخوایین برین تنها کاری که باید بکنین اینه که نزدیکترین فرهنگسرا به خونه تون رو پیدا کنین و زنگ بزنین بپرسین. به همین راحتی!

گرونییی!

دیروز برای ناهار خونه برادر شوهر کوچیکه دعوت بودیم. در ضمن اولین سالگرد ازدواجشون هم چند روز پیش بود. ساعت ۱ رفتیم و تا ۶ عصر بودیم!خوش گذشت.تازه ناهار امروزمون رو هم بهمون دادن و دیگه چی از این بهتر... یه ماهیتابه از اینایی که شیارداره ( مثل دو طرفه ها!) گرفتم براشون.چه قیمتایی به به! ماهیتابه زیر ۱۰۰ تومن به سختی گیر میاد. ساندویچ میکر سانی ۲۶۰ تومن!!!!!!!!! یادمه مامانم از دبی کادو خرید واسه این  و اون ۴۵ درهم! من خودم یه تفال خریدم ۱۰۰ درهم.

بعد از اونجا رفتیم خونه پسر عموم که خانومش دو هفته است عمل کرده. زنعموم هم بود. بیچاره یه کیست بدخیم داشت که عمل سختی هم بوده. چون ییهو دردش گرفته بوده و رفته بوده اتاق عمل بنده خدا سر و وضعش دیدنی بود.. سفیدی موها زده بیرون. ابروها افتض! زنعموم گفت تو رو خدا اگه میتونی اینو یه کاریش بکن. مرتب هم میان عیادتش و موذب میشه. دیگه تو اون فرصت کم در حد توان یه حالی به احوالاتش دادم

رفته بودم واسه جاریم ماهیتابه بگیرم دیدم از بخارشوری که خودم بعد از عید گرفتم هست٬ قیمتش ۱۰۰ تومن گرونتر شده! بعدش اومدم واسه تارا پوشک بخرم٬ هاگیزی که ۳۸ بود ماه پیش شد ۳۶. این دفعه باز ۳۸ تومن!! من نمیفهمم چرا وقتی دلار گرون نشده همه چی باید همچنان در حال گرون شدن باشه ایا؟!

هوا که یکم سرد شده شبا وقتی بدون بخور روشن کردن بخوابم به شدت گلودرد میشم و حتی تو دماغم زخم شده بود! تارا رو هم دیدم طفلی لباش ترک میخوره! حالا ما تو دبی یه بخور داشتیم که یه چیز حسابیه. هم مخزنش بزرگه و هم تایمر داره و هم یونیزه کننده هوا و خلاصه چیز توپیه. یادمه اسفند دو سال پیش که اومدیم ایران چون هوای تبریز هم خیلی خشکه٬ من گفتم موقتا برم یه بخور کوچولو بگیرم تا وقتی خونه مامانم هستیم تارا اذیت نشه حالا بعدا وسایل خودمون میرسه و بخور بزرگه هست. خوووب یادمه با خواهرم رفتیم یه بخور کوچولو که شکل لاک پشته و چشماش هم مثل چراغ خواب روشن میشه خریدیم اونموقع فک کنم ۴۳ تومن یا ۴۷ تومن. مطمئنم زیر ۵۰ تومن بود. حالا امروز دوستم زنگ زده که تو داروخونه ام میخوام دستگاه بخور بخرم از اون لاک پشتیه که تو داری دارن خوبه یا نه؟ منم گفتم بد نیست. راضیم. برای اتاق بچه خوبه. بعد پرسیدم قیمتش چنده گفت ۱۵۰ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کلا چند روزه که بیرون میرم همش در حال شاخ دراوردنم و الان دیگه روی سرم جا واسه شاخ اضافی وجود نداره واقعا !  همش میگم شکر و سپاس خدای را عز وجل که همه وسایلمون رو از یخچال و لباسشویی بگیر تا حتی کبریت! با خودمون اوردیم. درسته ۹ تومن هزینه حمل دادیم ولی الان میبینم با این قیمتا نمیتونستیم یک چندم اون وسایل رو بخریم...

خلاصه که قدر وسایلتون رو بدونین خواهر من خودم قبلا مرتب کفش و لباس نفله میکردم. یعنی از اینور میخریدم و از اونور رد میکردم بره ولی از وقتی با دوست اصفهانیم تو دبی نشست و برخواست کردم رویه ام رو تغییر دادم! اون دوستم همیشه چیزای خیلی تاپ و درجه یک میگرفت ولی یهو میدیدی مثلا میگفت من این کیف رو ۸ ساله که دارم! البته من هنوز نتونستم به اون درجه از کمال برسم  ولی خب خیلی بهتر شدم و کمتر زباله تولید میکنم!

این هفته هم که سه روز تعطیلی داریم و یه روزش رو من کامل باید اختصاص بدم به زیر زمین! اخه تو خونه ما هر چی بره زیر زمین انگار که رفته باشه تو سطل زباله. دیگه قابل بازیافت نیست! هر موقع به همسر بگم برو مثلا فلان وسیله یا فلان چمدون رو از تو انباری بیار میگه اوووووووووووو... اون دقیقا ته انباریه. بخوام بیارمش باید کل انباری رو بریزم بیرون!!!!! باز دوباره دفعه دیگه واسه یه چیز دیگه همین جواب رو میده. میگم خب بابام جان پس تو چی رو گذاشتی اون جلوی انباری دم دست اخه؟! هر چی که میپرسم اون ته انباریه!

حالا بازم خدا رو شکر که ما واقعا میتونم بگم وسایل اضافیمون در حد نزدیک به صفره! چون هر چی ات و اشغال بود تو دبی رد کردم رفت و سبک بار اومدم اینجا! اینجا هم که چندان چیزی به داشته هامون اضافه نکردیم فعلا. البته خیلی هم از این وضع راضیم. چون میبینم همه همسایه هامون مشکل کمبود جا دارن. ولی من ۲۰-۳۰ درصد ظرفیت کمدهام هم خالیه. خونه هم خلوته و راااحت واسه تارا. مثلا چند تا از همسایه ها رو دیدم که میگن ما اتاق بزرگه رو دادیم به بچه مون چون وسایلش زیاده! حالا بچه ها چند ساله باشن خوبه؟ ۴ ساله و اون یکی ۷ ساله!

 حالا ما نه تنها اتاق کوچیکه رو دادیم به تارا٬ یه کمد دیواری اضافی هم همون اول کاری تو اتاقش زدیم. به نظرم ادم موقع خرید خیلی باید حواسش باشه.اونم با خونه های کوچک امروزی. خودم هم قبلا اینجوری نبودما. مثلا مبلهای جهازم خیلی یغور! بودن! ولی تجربه اسباب کشیهای داخلی و بین المللی اینو بهم یاد داد که خیلی خیلی تو خریدم دقت کنم. نه اینکه اول بخرم و بعدا به فکر چپوندنش باشم. مثلا میز جلو مبلیم دو تا کشوی بزرگ داره که در حد یه کمد وسایل توش جا میشه. یا مثلا واسه تارا ما فقط تخت خریدیم و کمد نگرفتیم. الان که این کمد دیواری اضافی ( اضافی واسه اینکه یه کمد دیواری از قبل تو اتاقش بود) رو براش بستیم گفتیم یه قسمت کنج اش رو براش قفسه بزنه و اسباب بازیهاش رو چیدیم توش.

دیگه همین دیگه... گشنمه. برم ناهارم رو بخورم. مثلا حرفی نداشتما ببین چقدر نوشتم؟!

اها بذار یه چیزی هم از دختر نازم بگم. من کلا ادم با دیسپلینی هستم. نظم و دیسیپلین خیلی برام مهمه. ولی الان در مورد تارا موندم! تشخیص مرز بین نظم و دیسیپلین و سختگیری خیلی سخته. بعضی جاها واقعا نمیدونم کدوم درسته و کدوم غلط. از طرفی نمیخوام زیادی اسونگیر باشم که حتی اگه بخوام هم اخلاق و روحیه ام طوریه که نمیتونم باشم! از طرفی هم دوست ندارم بچه ای بار بیاد که تو ۵ سالگی مثل بچه ۲ ساله رفتار کنه! مثلا پشت سر باباش بخواد گریه کنه!  ولی خب تصمیم گرفتم فعلا یکمی رویه ام رو تغسسر بدم و اسونتر بگیرم و کمالگرا نباشم. مخصوصا که تارا بچه مغروریه و وقتی بهش سخت میگیرم بدتر میکنه و دیگه تبدیل میشه به بچه ای که انگار اصلا نمیشناسیمش. الان مثلا وقتی بی وقت پستونک میخواد( من سعی میکنم فقط وقت خواب بهش پستونک بدم) بهش میدم و ۵ دقیقه بعد یه میوه میدم دستش و پستونک رو ازش میگیرم. یا هر موقع در یخچال باز شه سس گوجه میخواد. اندازه یه فندق میریزم تو نلبکی میدم دستش! سعی میکنم زیاد بهش نه نگم و انرژیم رو نگه دارم واسه موارد ضروری تر مثل شونه کردن موها که به عقیده من چیزی نیست که بشه سرش چونه زد و یه کار روتینه که بچه باید یاد بگیره باهاش زندگی کنه!

سر ویتامین خوردن هم ما همین مشکل رو داشتیم و هر دفعه کلی جیغ و داد و کل هیکل خودش و من و باباش رو کثیف میکرد تا دو قطره ویتامین بخوره. ولی از بس کوتاه نیومدیم که فهمید دیگه برنامه همینه و التن تا میگیم ویتامین خودش میدوه میاد دراز میکشه رو زمین و دهنش رو باز میکنه و به باباش هم میگه بیا دست منو بگیر!!!

فعلا میخوام یه مدت این روش رو ادامه بدم ببینم چه نتیجه ای میده.

مامانم واسم ترشی درست کرده ولی مگه گلودرد میذاره. کلا من از بچگی زیاد گلودرد میشم. هیمن جوری الکی الکی گلودرد میگیرم...اه... کسی راه چاره ای سراغ داره؟

 

 

 

سکوت

با صدای تارا چشمامو باز میکنم. ۹:۱۵ دقیقه بامداد! میرم بغلش میکنم و میارم تو پذیرایی. نیم ساعت بعدش دست و رومون رو شستیم و تر و تمیز و تپل و مپل نشستیم داریم صبونه میخوریم. پنیر با به قول خودش گییییییدوووووووو!

تارا داره تارتون!(کارتون) میبینه و من یکم جمع و جور میکنم. ظرفها رو از تو ماشین میچینم سر جاش. راستی ماشین ظرفشوییم درست شد... یکم جمع و جور میکنم. میبینم تو خونه کاری نداریم. یعنی داریما ولی دلم واسه بچه میسوزه. لباس میپوشیم و میریم فرهنگسرای سر کوچمون که عضو کتابخونه اش شدم. کتابی که اخیرا گرفته بودم رو پس میدیم. بعدم میرم همونجا یه خانه اسباب بازی داره٬ یه ربعی بازی میکنه و بعد دستمو میگیره که بریم. برمیگردیم خونه. ناهار نمیخوره و میخوابه.

همه غذا رو خودم میخورم! و بعدش میرم یه دوش گرم میگیرم و میام میشینم تو سکووووووووووت خونه بافتنی میبافم! خوابم میاد... بافتنی رو میذارم کنار و یه چرت کوچولو میزنم. بیدار که میشم پا میشم میرم یه چایی دم میکنم و تا دخمل خوابه یه چای داغ با شکلات با دلی ارام و قلبی مطمئن بدون بکش بکش سر شکلات! میزنم به رگ و حااااااااااااااالی میبرم بس عظیم. من عاشق این سکوت و ارامشم.

الانه که تارا بیدار شه و ناهار هم نخورده. دست به کار پخت عدس پلوی محبوبش میشم. ساعت ۴ بیدار میشه. دو تا لیمو شیرین و نصف موز رو میزنه تو رگ. ساعت ۵ داره رسوام میکنه که شااام.. شااام....  نشسته رو اپن و یه بند میگه شاااام...! عدس پلو رو میارم و تا اخر با لذت میخوره.

ساعت ۶ همسر میاد. یکم استراحت میکنه و پدرو دخترو راهی استخر میکنم و بازم همون سکوتی که عاشقشم. به یه دوست خوب زنگ میزنم. ناخنهامو لاک میزنم. دیروز سه تا لاک شبرنگ جیغ خیلی خوشگل و خوشرنگ خریدم که عاشقشون شدم و کلی بهم حس مثبت میده. میشیبنم و با حوصله هر انگشتم و یه رنگ لاک میزنم و ناخنهامو اطواری میکنم.

الانم دارم مینویسم که  پدر و دختر سر رسیدن و دوران سکوت سر امد!

ناگهان چقدر زود دیر میشود

خریدانه

اول از همه بابت تبریکاتتون خیلی خیلی ممنونم و ببخشید که نتونستم کامنتها رو تک تک جواب بدم چون مامان و خواهرم اینجان و فرصت نت گردی ندارم. اینم به خاطر درخواست و گل روی شما دوستان. عکس کیک و یه قسمتی از تزیینات.

 

حذف شد

 

 پنجشنبه تارا رو سپردم به بابای گلش و من و مامان و خواهرم راهی خرید شدیم. رفتیم ونک و تقریبا زیر و روش کردیم. تو فکر خرید بلوز نبودم ولی یه بلوزی دیدم که خوشم اومد. بعدش که اومدیم خونه پشیمون شدم که چرا نگرفتمش. حتی دقیق یادم نبود که تو کدوم مرکز خرید دیدمش... تو اسمان ونک یا اون دو تای دیگه! نتیجه این ونک گردی هم یه لگ و یه جوراب شلواری شد.

خلاصه جمعه صبح بازم همسر زحمت کشید و منو برد ونک. ساعت ۱۱ روز جمعه اتوبان نسبتا شلوغ بود٬ همسر میگه ببین تو رو خدا روز جمعه ای چقدر ماشین تو اتوبانه. همش هم به خاطر خانوماست!! نگاه کن هر کی خانومش رو نشونده جلو ی ماشین و داره میبردش خرید!

خلاصه که رفتم دو تا پاساژ اولی رو دو بار بالا پایین کردم ولی بلوزه رو نیافتم! یکی دو تا مغازه هم بسته بودن که گفتم حتما تو یکی از اینا بوده دیگه! ولی اخه من بلوزه رو تو ویترین دیده بودم و الان تو ویترین هیچکدوم نبود! دیگه گفتیم برگردیم. گفتم همسر با اینکه ۹۰ درصد مطمئنم تو پاساژ بالایی نیست ولی بذار اونو هم یه نگاهی بندازم که سر زدن همانا و پیدا کردن همان! یعنی واقعا احسنت به این دقتم! تازه خواهرم هم میگه مطمئن باش تو پاساژ بالایی نبود! ماشالله یکی از یکی دقیق تر!

خلاصه بسی خوشحال شدم و رفتم بلوزه رو پوشیدم و دیدم بلوزهای مجلسی خوشگلی داره یه چند تای دیگه هم پرو کردم و در نهایت به جای یکی٬ دو تا خریدم و خوش و خرم راهی خونه شدیم. مدتها بود دنبال بلوز شیک و مجلسی بودم ولی چیزی چشمم رو نگرفته بود و الان کلی حال میکنم با اینا.  

عصر هم رفتم یه رژ گونه و دو تا رژ لب جدید گرفتم و یه شلوار جین نو هم میخواستم که اونو هم نشون کردم و گذاشتم تو برنامه! گفتم دیگه تو یه روز خیلی خودم و کارت اعتباری همسر جان رو سورپرایز نکنم.

تارا هم که شکر خدا تا دلت بخواد لباس داره. میمونه همسر جان که اونم هیچی نمیخره که زمستون بریم دبی ٬ولی من میگم الان چیز زیادی لازم نداریم بذار واسه تابستون و رضایت بده ماه دیگه از هیمنجا برات فعلا یه سری خرید کنیم. تا ببینم میتونم حریفش بشم یا نه.

اینگونه بود که بعد از مدتها یه حالی به احوالات خودم دادم و مثل دبی تو یه روز کلی خرید کردم. در ضمن به یه نتیجه مهم هم رسیدم و اون اینکه از هر چی خوشم اومد همونجا بخرم٬ چون تهران شهری نیست که بخوای یه روز بری ببینی و یه روز دیگه بخوای بری بخری!

دیگه جونم براتون بگه که تارا گلی هم هنوز تو جو تولده و روزی ۷-۸ بار شمع فوت میکنه! به یکی از سی دی هاش که همانا خاله شادونه باشه خیلی معتاد شده بود و هر رووووووووز و هر سااااااااااااعت میگفت اونو برام بذارین و من دیگه واقعا دلم میخواست هر چی شادونه است از روی کره زمین محو بشه! دیگه هر چی به دلش راه اومدیم و هر چی محدودیت گذاشتیم و هر کاری کردیم نشد که نشد و این مساله چندین بار بدجور تو خونمون جنگ اعصاب به راه انداخت تا اینکه در یک اقدام ضربتی و با وجود مخالفت مامان و خواهرم کلا ضبط و کنترلش رو جمع کردیم و خلاص! البته بهونه اش رو میگیره ولی خب میدونم که به مرور ترک میکنه بچم!

جمعه هفته دیگه سالگرد ازدواج برادر شوهر کوچیکه است که سال پیش چند روز بعد از تولد تارا عروسی کردن برای همین جمعه دعوتمون کردن واسه ناهار. لباس هم که دارم و دغدغه چی بپوشم ندارم فقط کادو نمیدونم چی بگیرم که احتمال زیاد پول بدیم.

اها راستی من اینروزا به یه نتیجه دیگه هم رسیدم و اون اینکه بافتنی هم یه چیزیه مثل تخمه شکستن! ارامش خیلیییییییییییییی عمیق و خوبی به من میده. همینجوری که دارم میبافم روحم  و فکرم پرواااااز میکنه و برای خودش میره اون بالا بالاها دور میزنه.... برای همین تا اطلاع ثانوی این کار مفرح و ارامبخش رو ادامه خواهم داد. عسل جوگیر! البته اینو بگم که من جز بافت زیر و رو هیچ چیز دیگه ای بلد نیستم و این شال و کلاه رو هم با کمک دوستم که اونم نصفه نیمه بلده بافتم و برای همین شدیدا دنبال کسی بودم که بلد باشه و یه سری اصول اولیه رو یادم بده٬ از فروشگاهی که کاموا گرفتم سوال کردم گفت یه خانومه هست که سفارش بافت میگیره ولی نمدونست که اموزش میده یا نه٬ منم شماره رو گرفته بودم که زنگ بزنم که دختر خالم گفت بلده و یادم میده و دیگه خیالم راحت شد!

همین دیگه. یه پست خریدانه و خانومانه! از نوع خانوم خونه البته!

 

 

و اما تویووود!

به قول خودش تویووود! تویوود دوسالگی!  ادم باورش نمیشه...

از خودش میپرسیدیم تولد کیه؟ میگفت تارا و پشت بندش کف و هورا ....اوووووووووووووو....

تارا چند سالش شد؟ سه تا انگشتش رو میاورد بالا و میگفت دو سه!! اوووووووووووووووووووو اره مامانی دو سالت تموم شد رفتی تو سه سال!

از تزیینات خونه کلی ذوق کرده بود و بالا پایین میپرید...

روز تولد  من یه پیراهن زرد اسپرت و همسر هم یه تیشرت زرد با شلوار جین و تارا هم لباس زنبوری پوشید و کلی اقای عکاس ازمون عکس با پس زمینه مشکی گرفت که خیلی قشنگ شدن. بعدش هم که مهمونامون که همگی خانواده همسر بودن به اضافه مامان و خواهر من و همون دوستمون که با هم همسایه ایم. رو هم ۲۵ نفر بودیم! تقریبا ساعت ۷ همگی اومدن و استارت مراسم رو زدیم... از اونجایی که همون فیلمبردار پارسالی رو گفته بودم بیاد بیچاره هر سوالی اومد بپرسه مثلا تارا کجا به دنیا اومده؟ یا اسمش رو چجوری انتخا کردین؟ میگفتیم اینا رو قبلا پرسیدین! و خلاصه اوضاعی بود...

تارا جونم هم طبق روال معمول تو شلوغی و سر و صدا زیاد برخورد خوبی نداره. یعنی مثلا نمیاد مثل همیشه که وقتی خودمونیم قشنگگگگگگگ اون وسط قر میده و میرقصه جلوی دوربین و مهمونا هم برقصه! که خب تا حدودی هم طبیعیه و بچه است و انتظار زیادی نمیشه ازش داشت. ولی در کل بد هم نبود. جاهایی که موزیک رو قطع کردیم و جو ارومتر شد بچم حالش خوب میشد و میشد همون عروسک خوشگل من که لباس زنبوری پوشیده! و تقریبا همه اون هنرهایی که میخواستم تو فیلمش حتما ثبت و ضبط بشه رو همه رو رو کرد. و حرف زد برامون و با عموهاش بازی کرد و من و همسر رو به اسم صدا زد و یه کوچولو هم رقصید واسمون.

البته اینو هم اضافه کنم که دختر عزیزمون تقریبا از دو روز قبل از تولد قشنگ ترین هدیه ممکنه رو به ما داد و اون استارت حرف زدنش بود.... اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.....

با گفتن جمله "باز کن "شروع شد و الان ما یه طوطی کوچولو داریم که هر چی میشنوه رو سریع تکرار میکنه و ما رو غرق لذت میکنه. همه ضمه ها رو هم اوووو کشیده میگه. مثل پاشووووو٬ باز کوووون! نشد! بارووون٬ اسم من و اسم باباش... و خیلی چیزای دیگه که ما رو با گفتنشون خیلی خیلی خوشحال میکنه.

تازه هر روز هم  میاد به من سفارش غذا میده. یه روز میگه مرغ و ادو! (الو) یه روز اش....

دیگه از مراسم بخوام بگم رقص  بود و شادی! و فشفشه و شمع فوت کردن که تارا مجال روشن کردنش رو هم بهمون نمیداد و  پشت سر هم فوت میکرد...اولش ما فک میکردیم پسر جاریم که نزدیکمونه داره شیطونی میکنه دیدیم نخیر وروجک خانوم خودش داره بی وقفه فوت میکنه....در عین حال گریه کردن  واسه کیک بخشی از ماجرا  بود! اخه بابایی کیک رو که اورد دیدم چون دو طبقه است تو جعبه نذاشتنش و گفتن اینجوری تو یخچالتون جا نمیشه و همینجوری دادن دستش! تارا هم تا کیک رو دید دیگه تاااا وقتی مراسم شمع و کیک رو اجرا کنیم همش گفت کیککککککککککککک....

کلاه تولدش رو که قبل از تولد هر روز سرش بود و به زور ازش میگرفتیم رو هم به موقعش حاضر نشد بذاره و بنده مجبور شدم جورش رو بکشم و کلاه رو گذاشتم سر خودم!!

به جاریم که حامله است میگم با چی میرقصی؟ میگه یه بندریشو بذار! منم اهنگ "کمر باریک من" رو براشون گذاشتم و کلی خندیدیم!

 

کلا سعی کردم برعکس پارسال که مراسم و لباس و همه چی رسمی بود امسال بیشتر فان باشه و به خودمون بیشتر خوش بگذره و بتونیم خودمون هم یکم بچگی کنیم مثلا برف شادی رو بگیریم دستمون و همه رو از دم تیغ بگذرونیم و تبدیل کنیم به کیک خامه ای!

کادوهای مهمونامون رو هم باز کردیم و اعلام کردیم و اخرین کادو رو گفتم از طرف خودمه. ارزش مادی نداره ولی ارزش معنوی داره و شال و کلاهی که خودم براش بافته بودم رو نشون دادم که بسیاااااااااااااااااااار زیاد مورد تشویق و رضایتمندی حضار قرار گرفت و از فردا یکی منو بگیره فقط! یعنی اگه دیدین یکی نشسته تو پارک داره بافتنی میبافه شک نکنین خودمم!

بعدش هم شام خوردیم و ساعت ۱۰ بود تقریبا که مهمونا همگی رفتن. برعکس تولدی که اخیرا رفتیم و ساعت ۱۱ تازه شام دادن!! شاید واسه تولد ادم بزرگ مشکلی نداشته باشه ولی بچه خسته میشه خب!

بعدش هم تاااازه موتور هممون گرم شده بود و شروع کردیم به شستن ظرفها و جارو زدن خونه و تارا هم واسه خودش میرقصید بیا و بیین! دیگه تقریبا ۸۰درصد کارامون رو همون شب انجام دادیم. هر چند من از هیجان مثبت این قضیه کل شب رو دو ساعت بیشتر نخوابیدم! با این وجود الان بازم خوابم نمیاد! خواهرم میگه یه تولد گرفتی چند شبه نخوابیدی٬ اگه بخوای عروسش کنی فک کنم یه سال تمام بیدار بمونی!

خلاصه اینگونه بود که یه سال دیگه با همه شیرینی هاش گذشت و دختر عسلمون بزرگتر  و من و همسر هم پیرتر شدیم!