عروسی نامه
قبل از سفر، من و تارا هر دو ویروسی شده بودیم!!
من گلودرد و ابریزش بینی شدید داشتم. تارا هم طفلک ابریزش داشت و سرفه های به شدت خلط دار... هر دومون هم دکتر رفتیم و به هردومون گفتن ویروسیه. من یک هفته ای خوب شدم ولی تارا همچنان سرفه ها رو داشت تاااا رسیدیم جلفا! به محض رسیدن خوب شد. دیگه حتی یه سرفه هم نزد... بس که اونورا هوا تمیز و خوبه.
روزی که رسیدیم تبریز تولد همسر جان بود و خونه مامان واسش جشن گرفتیم و شب هم رفتیم رستوران دلستان.
دیگه اینکه من موفق شدم یه لباس خوشگل که عاشقشم واسه خودم بخرم. یه پیراهن ترک از لاله پارک گرفتم که خیلی خیلی تن خور قشنگی داره و همه تو عروسی میگفتن خیلییی بهت میاد... قیمتش هم بسیااار مناسب بود. کلا "تارک ادیز" پیراهناش خیلیییییییی خوش دوختن و تو تن خیلی قشنگ میشینن. یکی دو مدل دیگه هم بود که خیلی خوشم اومده بود که متاسفانه فقط سایز 36 ازش مونده بود وگرنه حتما اونا رو هم میگرفتم واسه عروسیهای بعدی.
در ضمن برای بار چندم به این نتیجه رسیدم که تو تهران واقعا ما رو میچاپن! مثلا کفشی که من واسه تارا از سنایی گرفته بودم 85 تومن و تازه به نظرم مناسب بود قیمتش، تو تبریز 35 تومن بود!!!!!!!! یا مثلا رستوران رفتیم دو پرس کباب و یه پرس ماهی شد 68 تومن!! نه حق سرویس گرفتن و نه مالیات بر ارزش افزوده! اینجا دو نفری میری فست فود همینقدر میشه....
روز عروسی هم رفتم ارایشگاه سر کوچه موهامو بافت زدم. از شنیون خوشم نمیاد. کلی موهای ادمو میکشن و درد میارن و از بس سفت میبندن که سردرد میگیری. تازه اخر شب هم باید بیایی کلی میخ و سیخ از تو کله ات دربیاری... بافت زدم راااااااحت... خیلی هم خوب شد. خودم هم ارایش کردم که این یکی خدا وکیلی عالی شد. یعنی به نظرم از همه اونایی که ارایشگاه رفته بودن بهتر شده بود.البته بقیه هم همینو میگفتن. خوشحالم که بلاخره این کلاسا یه نتیجه ای داشت...
خلاصه با تمام این توصیفات و با کفشای پاشنه 10 سانتی خیلی شیک و خااانوم ساعت 3 رفتیم وارد تالار عروسی شدیم، ساعت 10 شب که داشتیم برمیگشتیم ، ماشینای برف روبی داشتن جاده رو واسمون باز میکردن!!!!!
یعنی تو اون فاصله اونهمه برف اومد....
ولی خیلی کیف داد. بالاخره امسال چشممون به جمال برف روشن شد. تازه تا رسیدیم خونه، تارا و همسر ادم برفی درست کردن واسه خودشون.... کلی هم برف بازی کردیم. حالا بچم هر کی رو میبینه میگه بابا زد تو کله مامان!!! نمیگه با گلوله برفی!!
همون شب هم وسایل رو جمع و جور کردیم و صبح جمعه پیش به سوی تهران.
این بود انشای من...


والله به خدا...

عسل هستم. متولد تیرماه سال 63.