سلام.

الان تارا گلی خوابید و منم سر ذوق اومدم گفتم کمی بنویسم...

چقدر بچه ها پاک و معصومن... به خودم میخندم که چه دید منفی ای نسبت به بچه داشتم...!! لذتی که یه بچه با معصومیتش با شیطنتش و با شیرین کاریهاش به ادم میده هیچ چیز دیگه ای نمیتونه بده.. هیچ چیزی...!

خلاصه که الان اونقدر از وجودش لذت میبرم و خدا رو شکر میکنم که حد نداره. همین دو شب پیش بود به همسر میگفتم یه بچه که چیزی نیست من ۱۰ تا میخوام!!!!!!!!!!!!!!!!

دخترم هم که ناز و ملوس... تا الان همیشه رو صندلی حموم حمومش میدادیم ولی الان چون هوا گرم شده و اینم بچه ایه که زیاد عرق میکنه اینه که تصمیم گرفتم هر روز بشورمش! البته بیشتر از دو بار در هفته نباید شوینده به بدن بچه زد چون پوستش رو خشک میکنه  از طرفی هم تارا از اینکه اب تو صورتش بریزه میترسه و شدیدا دست و پا میزنه. به قول همسر وقتی یه مشت اب میریزی تو صورتش یه ادایی درمیاره انگار داره زیر ۳ متر اب غرق میشه! برای همین و واسه اینکه هر روز حموم کردنش راحت بشه الان دو دفعه است که با خودم میبرمش زیر دوش!!!!!! واااااااااااای طالبی مامان...! همونقدر نرم و خوشبو و طلایی فعلا که خوشش اومده و اب هم که تو صورتش میریزه محکمتر میچسبه به من اول خودم میرم یه دوش میگیرم و بعدش همسر بچه رو میده بهم و اونو هم lیبرمش زیر دوش و یکمی دور گردن و زیر بغلش رو شامپو میزنم و گربه شورش میکنم و میدم به باباش! اینجوری هم بچه سر حال میشه٬ هم خودم کیف میکنم٬ هم اینکه عرق سوز نمیشه...

از مهمونی هم بگم که پذیرایی با ابمیوه و اون بیسکوییتهای دندان شروع میشد و میوه رو میزها چیده بودیم. بعدش هم همسر رفت کیک رو گرفت اورد که دیدم بزرگه و تو یخچال جا نمیشه گفتم تا تارا هم خسته نشده اول مراسم کیک رو اجرا کنیم بعد... بعدش هم کیک و ژله دندون بود که کلی هم باعث خنده و تفریح مهمونا شد و کسی هم حالش به هم نخورد!

در اخر هم اش دندونی و دلمه برگ مو که مامانم زحمتش رو کشیده بود.کلا خوش گذشت. وسطش هم که تارا خسته شد دادمش دست همسر ببره بیرون بگردونتش تا تو ماشین هم بخوابه. یکی از دوستای همسر هم که بچه ۱۱ ماهه داره خانومش دعوت بود و اون دوست همسر بچه رو بیرون نگه داشته بود با یکی دیگه از مهمونامون که اونم بچه اش یه ماه از تارا بزرگتره و اونم پیش باباش بود. خلاصه سه تا باباها بچه ها رو میبرن پارک نزدیک خونه! همسر میگه خانوما از کنارمون رد میشدن و میخندیدن! سه تا مرد با سه تا بچه کوچیک!!

از الان هم به فکر تولدشم! هییییییییییی.. فک کن من بخوام واسه تارا خیلی سنگ تموم بذارم اونوقت واسه اون ۹ تای دیگه چیکار کنم؟! گفتم که ۱۰ تا بچه میخوام!!! اینجوری که همش باید در حال مهمونی دادن و شمع فوت کردن باشم که...!

 

ممول جونم هم گل پسرش رو به  دنیا اورد. ایشالله قدمش پر خیر و برکت باشه...

برم که چاییم سرد شد... عاشق چای سبزم. از اول حاملگیم تا الان دیگه چای سیاه نخوردم مگر اینکه جایی مهمون باشم..! بفرمایین چایی با زبان! شیرینی زبان بابام جان...

امشب خودمو از بابت شام هم راحت کردم. اخیششششششششششششش.... گفتم همسر اومدنی دل و جگر بخره بالا پشت بوم باربیکیو داریم کباب کنیم و بزنیم بر بدن. خداییش هر روز اشپزی کردن بسی عذاب اور امد پدید!

وااای از دست من! هی یه چیزی یادم میاد میام اضافه میکنم. اونروزی دارم میوه میخورم تارا هم بغل باباش داره نگام میکنه. همسر میگه به اینم بده دلش میخوادا.. میگم نه بابا اینکه حالیش نیست فعلا.. یهو دیدم بچه داره با دهنش صدای ملچ و ملوچ درمیاره! دهنش اب افتاده بود.. مردیم از خنده امروز برای اولین بار تو سوپش گوشت مرغ ریختم. اندازه یه گردو گوشت مرغ با کمی سیب زمینی رنده شده و اب مرغ که اماده تو فریز داشتم. بعدم با پوره ساز پوره کردم و دادم با اشتهای فراوون خورد. مجبور شدم دوباره غذا تو ظرفش بریزم... نمیدونم چرا بعضیا میگن غذا درست کردن واسه بچه سخته؟ اخه یه مثقال غذا پختن سختی داره؟!  تاازه کلی هم کیف داره بهش غذا رو میدی مثل یه بچه گربه میخوره و بعضی وقتا هم وسطش بازیش میگیره و میگه پوووووففففففففف و تا روی ساعت دیواریت هم سوپی میشه!

چایی دومم هم سرد شد.. نمیذارین که ادم یه چایی بخوره...!

والله...

سرد شد که شد.. فدای سر دوستای وبلاگی.. ایس تی میخورم!

میخواستم تارا رو کلاسهای مادر و کودک ثبت نام کنم ولی راستش محیطش رو رفتم دیدم زیاد خوشم نیومد.. بین خودمون باشه با اینکه بهم نزدیکه ولی تنبلی واسه بردن و اوردنش رو هم اضافه کنین. مخصوصا از وقتی ایران اومدیم رانندگی هم نکردم! به نظرم واسه تارا هنوز زوده. مخصوصا که نمیتونه بشینه هنوز؟ کسی این کلاسا بچه اش رو برده؟ چطوره؟ می ارزه؟ گلدونه میخوام ببرمش.. فک میکنم خودم تو خونه بهتر میتونم باهاش بازی کنم.نه؟...