شمال
خوبین؟
اول از همه ممنون از اونایی که پیشنهاد هدیه داده بودن. مساله اینه که من زنعموم ایرانی نیست و برای همین خیلی از چیزایی که واسه ما نوستالژیک یا با ارزش محسوب میشه شاید اصلا به چشمش نیاد و براش مفهومی نداشته باشه. فک کنم همون طلا بفرستم بهتره. اسمش رو یه پلاک با تزیین سنگ فیروزه یا نماد ماه تولدش.
میگما داشتیممممممممم؟؟؟؟؟؟ ها؟ .... همچین میگین فرش تو اشپزخونه انداختی؟!!!!!!!!!!!!! انگار ماشین پارک کردم تو اشپزخونه...!! خب چه اشکالی داره؟
دل کوچولوی ادمو خرد و خاکشیر میکنین...
من اصلا تحمل دیدن لکه اب کف اشپزخونه رو ندارم. کمرم رو هم از سر راه نیاوردم که بخوام دیکس! کمر بگیرم هی تی و دستمال بکشم کف زمین. تازه اگه چیزی هم از دستتون بیوفته یا درجا میشکنه یا دانگگگگگگگگ صدا میده...
در ضمن من چون تو شهر سردسیر زندگی کردم از سرما متنفرم. حتی دیدن کاشی و سرامیک هم به من حس سرما میده و تنم مور مور میشه چه برسه به اینکه بخوام پامو بذارم روش
اینه که همیشه حتی دبی هم که بودیم کف اشپزخونه رو فرش مینداختم و میندازم و خواهم انداخت... اینجوری با شصخیت
ادم بازی میکنین نمیگین فردا میرم معتاد میشم؟! فکر ایناشو نمیکنین که... شایدم دختر فراری شدم! فراری از وبلاگستان...![]()
اون حفاظه رو هم که خیلیا سوال کرده بودن قبلا هم گفتم از بهار خریدم. مارکش دریم بیبی هست. قیمتش هم ۱۹۵ تومن که البته من از یه مغازه که فقط یکیش مونده بود ارزونتر خریدم. سوراخ کاری و اینا هم نداره و مثل میله بارفیکس فیکس میشه. فقط نهایت عرضی که پوشش میده فک کنم ۱۱۰ سانت هست و برای فضای بزرگ مناسب نیست. ما به همین خاطر کابینت اضافه کردیم به اشپزخونه!
اما از اخر هفته بگم که ییهو پنجشنبه تصمیم گرفتیم بریم شمال و ۶ عصر نوشهر بودیم.
بالاخره بعد از یکسال که هر هفته گفتیم بریم...


اول میخواستیم شنبه صبح برگردیم که دیروز عصر به همسر گفتم برگردیم٬ اونم میترسید ترافیک باشه ولی با اینحال برگشتیم و جاده رو هم یه طرفه کرده بودن و هیچ ترافیکی نبود و خیلی راحت اومدیم.
تو شمال بعد از عمری سعادت نصیبمون شد و اکبر جوجه رو تو شعبه اصلیش ( برادران کلبادی) خوردیم و نخورده از این دنیا نرفتیم...
واقعا طبیعت ایران یه چیز دیگه است. تو جاده چالوس از جایی که درختا شکوفه کردن و هوا بهاریه شروع میکنی و میری میرسی به بالای کوه که هنوز پر از برفه و همه جا اش داغ میفروشن. یه اش رشته ای خوردیم جای همگی خالی...![]()
تو بازار ماهی فروشا از بس داد میزدن ماهی.. ماهی.. ماهی.. که تارا هم شروع کرده بود میگفت مایی.. مایی.. مایی...
کلی بهش خوش گذشت و حال میکرد. یه جا تو جاده مرغ و خروس دیدیم اونجا توقف کردیم تا یکم استراحت کنیم٬ پفک رو میدادیم دست تارا و میگفتیم بنداز واسه جوجو. اونم مینداخت و مرغ و خروسا دسته جمعی حمله میکردن و میقاپیدنش. کیفففففففففففففف میکرد چجور...
سعی میکنیم کاری کنیم از حیوونا نترسه.
درک و فهمش خیلی بیشتر از قبل شده. ماشین خودمون رو میشناسه و اگه بیرون باشیم موقع برگشت تو پارکینگ میره سمت ماشین خودمون و نه ماشینهای دیگه.
با بچه های دیگه خیلی خوب بازی میکنه و اصلا هم حسود نیست و وسایلشو به همه میده.
راستی اینو حتما بگم که به درد مامانا میخوره. تو همون کفاشی ارمن خانومه ازمون پرسید که تارا قورباغه ای میشینه یا نه؟ که گفتیم بعضی وقتا میشینه. گفت بچه رو حتی یه دقیقه هم نباید بذارین اونجوری بشینه. چون هم برای لگنش بده و هم زانوهاش به هم نزدیک میشه. منم چون خواهرم اینجوری میشست و همسر خودشم تو بچگی اینطوری میشسته کاریش نداشتم و فکر نمیکردم بد باشه. دیگه روزی ۱۰ بار تا میدیدم اونجوری نشسته بهش میگفتم تارا اینجوری نه٬ درست بشین و میرفتم پاهاشو صاف میکردم. دیشب خسته دراز کشیده بودم رو کاناپه که دیدم بازم اینجوری نشسته ٬ از بس خسته بودم نمیتونستم پاشم برم پیشش از همونجا بهش گفتم تارا اونجوری نه! درست بشین. در کمال تعجب نگام کرد و خودش پاهاشو صاف کرد
و کلیییییییییییییی با تشویق من و بابایی روبرو شد.
دیگه از دیروز هر وقت بهش میگم خودش درست میشینه و بعدشم منتظر تشویقه![]()
همین...
عسل هستم. متولد تیرماه سال 63.