خبببببببب

به میمنت و مبارکی برادر شوهر ته تغاری رو هم راهی خونه بخت کردیم. حییییییف که دیگه عروسیامون تموم شد..! کاش مادر شوهرم ۱۰ تا از این پسرا میاورد...!

خدا رو شکر ما هم حالمون خوب شد تا روز عروسی. مراسم که کلا تو یه باغ تو کرج بود. تو فضای ازاد سفره عقد و موزیک سنتی و قلیون و اش رشته بود. داخل سالن هم که دی جی و بزن برقص و شام. شب خوبی بود و کلی رقصیدیم و با کفاشی پاشنه بلند بالا پایین پریدیم طوری که من شب از پا درد خوابم نمیبرد!

ماشینمون هم که شده بود ماشین عروس. خود عروس رو هم خوب درستش کرده بودن.فقط نمیدونم چرا هر وقت تارا رو میبردم نزدیک عروس عوض اینکه خوشش بیاد و بخنده٬ میترسید و گریه میکرد!!

وای که چقدر خسته ام.. اول تولد تارا و الان عروسی و بعدم حتما پاگشا و مهمونی و مادر شوهر اینا رو هم باید دعوت کنم و بعدم اسباب کشی و عید و  ووووو.....  به قول دختر خالم میگه تو دیگه خستگی درکردنت میوفته واسه سال دیگه...