عجب هواییه....

محشررررررررر بارون و مه...

دیروز که ساعت ۱۰ صبح تارا رو به زور بیدارش کردم. همش در حال خمیازه کشیدن بود... ساعت ۱ هم دوباره گرفت خوابید تا ۳...

عصر احساس کردم بچه حوصله اش تو خونه سر رفته٬ زنگ زدم به همسر که ببینم کی میاد دیدم میگه جلسه دارم و دیر میام! دیدم دیگه تو بارون که نمیشه جایی رفت اینه که خودم دست به کار شدم و کلییییییییی با تارا بازی کردیم. از خمیر بازی ( خودم واسش خمیر درست کردم!) و مار و توپ درست کردن با خمیر تا نقاشی با اب و زردچوبه روی زمین!!! و کشتی فرنگی و خلاصه هر چی که بگی...

دخترم اینروزا علاقه داره خودش غذا بخوره. مثلا اگه یه قاشق ماست بریزی تو ظرف غذاش و با یه قاشق بذاری جلوش نیم ساعت باهاش سرگرم میشه و میخوره و میماله به در و دیوار. منم اصلا بهش سخت نمیگیرم. بلاخره باید بخوره تا یاد بگیره. بعد از بازی یکم مرغ با ابلیمو و  عسل مزه دار کرده بودم٬اونا رو پختم و گذاشتم تو ظرفش و زیرش یه سفره پهن کردم گذاشتم بخوره. خودم هم نشستم جلوی تی وی. یه برنامه تو ترکیه نشون میداد و یه دختری که خودش مانکنه داشت یاد میداد چطور با گل سرها و گیره ها و تلهای مختلف میتونیم موهامون رو مدلهای مختلف درست کنیم.

یه نگاه به خودم انداختم دیدم خیلی ژولی پولی شدم. دیدین که اینجور برنامه ها ادمو هوایی میکنه... پا شدم رفتم اول یه ارایش ملایم و مختصر کردم بعدم رفتم سر وقت کمدم و اول یه دامن جینگولی با تاپ پوشیدم و بعدم بدلیجات و گل سرهامو اوردم و شروع کردم یکی یکی به امتحان کردن و ست کردنشون. تارا هم که کبابش رو خورده بود به من ملحق شد و یکی یکی این گردنبند ها رو از تو جعبه میکشید بیرون و یکم رو زمین میکشیدشون. النگوها رو تو دستش مینداخت و میخندید و خوشحال بود. گفتم عجله نکن مااادر تا چند سال دیگه این گنجینه همش مال تو میشه... حس خیلی خوبی داشتم. همیشه فکر میکردم دختر رقیب مادره ولی الان میبینم اصلا همچین چیزی نیست. شایدم من این حس رو ندارم. به نظرم ادم بیشتر لذت میبره میبینه یه نماینده جای خودش گذاشته. یکی که جوونتر و پر انرژی تر و خوشگلتر و پرمدعاتره...

ساعت ۶.۵ که همسر اومد گفتم تارا رو برداریم ببریم سلمونی! اخه موهاش خیلی بلند شده بود و میرفت تو چشمش.گل سر هم براش میزنم زودی درمیاره و میذاره کف دستم! دفعه پیش از بس کولی بازی دراورد دیگه از ترسمون نبرده بودیمش. خلاصه بردیم و برعکس دفعه پیش که همش میگفتیم زیاد کوتاه نشه و اینجوری بزن و اونجوری بزن٬ ایندفعه گفتیم اقا تا جایی که میتونی کوتاه کن که دو روزه بلند میشه... اینگونه شد که دخترمون نیمه کچل شد! شبیه پسر شده... ایندفعه ارومتر بود و پشت موهاش رو راحت کوتاه کرد ولی باز به جلو که رسید سالن رو گذاشت رو سرش... اینقدر قیافه اش عوض شده. تخس شده!

تا گذاشتیمش تو ماشین هم از بس گریه زاری کرده بود که بلافاصله خوابید و نتیجه اینکه تا ساعت ۱۲.۵ شب داشت تو پذیرایی بازی میکرد و همراه ما فیلم میدید.

دخترم اینروزا خیلی مهربون شده. عروسکهاشو ناز میکنه و صورتش رو میچسبونه به صورت عروسکهاش. وقتی من دراز بکشم با دستای کوشولوش میاد و موهای منو ناز میکنه و هی موهامو میاره تو صورتم... هی میزنه کنار.. انگشتای کوچولوشو که رو صورتم حس میکنم میخوام بخورمش...

دیروز با دوستم تو دبی حرف میزدم میگفت اینجا هنوز گرمه. گفتم ما اینجا شوفاژها رو هم روشن کردیم...ولی اینجوری پیش بره ما چجوری بریم شمال؟! دلم شمال میخواد... تعطیلی هفته دیگه رو نمیخوام از دست بدیم.  به همسر میگم کاشان هم بریم بد نیست. هواش گرمتر از شماله ولی خب شهرهای دیگه عزاداری پررنگتره. راستی در راستای تبلیغات فلفولی ایندفعه میخواییم بریم سمت رامسر و چابکسر و خاور خانوم! اونجاها هتل خوب یا جایی که مناسب باشه برای موندن سراغ دارین؟ یا احیانا کسی مهمونمون میکنه؟

دیگه جمعه هم که مهمونیه و دیروز  لباسایی که میخوام بپوشم رو هم رو انتخاب کردم و موهامو هم میرم سشوار میکشم... پک ایلنجلیمیش (به قول ترکها)!!!!!!!