سلام به همه اونایی که هنوز ما رو فراموش نکردن....

نزدیک به سه ماه هست که چیزی ننوشتم!! خب اتفاقات ریز و درشت این مدت که بیشترش یادم نمیاد...

کلی بخوام بگم سفر تبریز و عروسی پسر داییم بوده که دقیقا دو روز قبل از شروع ماه رمضون بود...

از 15 خرداد به اینور روزای سختی رو گذروندیم... حتی میتونم بگم سختترین روزها توی 9 سال گذشته!!

من تارا رو عید پارسال از پوشک گرفتم. البته فقط جیش ! اون مورد دوم رو هنوز میگفت باید پوشک ببندی و چون روزی یه بار بود و تایم مشخصی هم داشت، ما هم گفتیم باشه شاید هنوز امادگی نداره و  بذار بزرگتر بشه بعد از تعطیلی 15 خرداد که  که از سفر تبریز برگشتیم دیگه گفتیم اینو کامل بگیریم چون از اول تیر هم قرار بود بره موسسه زبان رنگین کمان که از پارسال واسش رزرو کرده بودیم...

اما زهی خیال باطل که این قصه سر دراز خواهد داشت... این بچه وقتی فهمید ماجرا از چه قراره دیگه گقت اللا و بلاا من دستشویی نمیکنم. نه تو پوشک! نه تو دستشویی و نه حتی وسط گل قالی!!!!

بدون هیچگونه ترسی یا مشکل یبوستی، به عمد و از روی لجبازی این قضیه تبدیل شد به یه جنگ قدرت تن به تن!! طوری که با وجود همه داروهای ملین و حتی پارافین خوراکی که بهش میدادیم این بچه تا 5 روز هم خودش رو نگه میداشت و از درد بالش رو گاز میزد اما کوتاه نمیومد.... جایزه.. تشویق.. تنبیه... هیچکدوم و هیچکدوم چاره ساز نشد...حتی دیگه کار به جایی رسید که مامانم هم از تبریز پا شد اومد واسه کمک ولی کاری از پیش نبرد!!!

این وسط غول لجبازی وحشتناکی هم در درونش بیدار شد و به شدت با هر چیزی مخالفت و مقاومت و لجبازی میکرد.... از اون طرف مهد هم شروع شد و خب بچه ای که 5 روز دستشویی نره به شدت عصبی و نا اروم میشه و مشکلات مهد و جدایی از مادر و پدر هم بهش اضافه شد....

فقط اینطور میتونم براتون بگم که یکی دو شب من تا خود صبح گریه کردم!!!  کل نظم و برنامه زندگی مون به هم ریخته بود...

در نهایت با کمک دو تا مشاور و یه روانپزشک کودک  و کلی کتاب و همینطور کمک مربیهای موسسه شون که واقعا عالی هستند  و کلی سناریو چینی و بازی درمانی تو خونه تونستیم در حد بسیییاار بسییااار زیادی مشکل رو حل کنیم. یعنی الان که دارم این پست رو براتون مینویسم مشکل دستشویی 80 درصد حل شده... مشکل لجبازی و رفتار مقابله ای  هم همینطور. و من فقط این نکته رو فهمیدم که تربیت بچه در واقع ادامه تربیت و رشد خود ادمه....

مثلا توی بازی دو تا بچه داشتیم که بچه بد دستشویی اش رو نگه میداشت و در نهایت مریض میشد  و کارش به بیمارستان میکشید در حالیکه بچه دیگه دستشویی اش رو میکرد و حالش خوب بود و میتونست بره دنبال بازی. بعد که بهش میگفتم خب حالا بچه بد هم بعد از بیمارستان و امپول در نهایت میفهمه که کار بدی کرده و تصمیم میگیره که دیگه اینکارو نکنه میگفت نه! اینجوری نمیشه... اون بچه باید همیشه تو بیمارستان بمونه. یعنی بچه ای که در نقش خودش بوده رو همش تنبیه میکرد ولی قبول نمیکرد که به راه راست هدایت بشه!! که خب خیلی برای من ناامید کننده بود ولی با مشاور که حرف زدم گفت اینا همش از هوش زیادش هست و کاااملا فهمیده تو میخوای در قالب بازی یه چیزایی بهش بگی و برای همین اصلا وارد بازی نمیشه و بازی رو باورش نکرده! باید اونقدر زرنگ باشی و اونقدر ظریف طراحی کنی که اون بازی رو باور کنه و بیوفته تو بازی......

خلاصه بازی رو به این شکل تغییر دادیم که یه فرشته( عروسک تینکربل) و یه شیطان داریم که شیطان همش بچه ها رو گول میزنه که کارای بد یکنن و در نهایت وقتی بچه ها گولش رو میخورن بال فرشته شون کنده میشه  و فرشته از پیششون میره... این بازی تا حد زیادی تونسته اینو تحت تاثیر خودش قرار بده و به فکر وادارش کنه!

خلاصه که داستانی داریم ما...

تکنیک دیگه ای که قبلا هم خونده بودم و میدونستم ولی استفاده نمیکردم  این بود که بذارید بچه با عواقب طبیعی رفتارش اشنا بشه. مثلا اگه به بچه ای گفتین مثلا راس فلان ساعت باید از خونه بریم بیرون مثلا بریم سینما و بچه هنوز حاضر نشده( البته بچه ای که میتونه ساعت رو بخونه) به جای داد و بیداد و سرزنش به راحتی با خودتون نبردیش و کاملا خونسرد و اروم باقی بمونید! چون اگه داد و بیداد کنید به جای اینکه رفتار بد بچه به عنوان مشکل مطرح بشه شما هستین که به شکل مشکل دیده میشین و بچه به جای اینکه فکر کنه من رفتار بدی داشتم رو این متمرکز میشه که من مادر بدی دارم. ولی اگه ببینه شما باهاش دعوا ندارین و صرفا به مرزی که براش گذاشتین عمل میکنین خودش دستش میاد چی به چیه...

مثلا دیروز سر گاز داشتم مایه ماکارونی درست میکردم و تارا گیر داده بود بده من بخورم. دو بار براش توضیح دادم که غذای در حال پخت داغه و ما رو میسوزونه. تو گوشش نرفت که نرفت...دفعه سوم  به ذهنم رسید از این قانون استفاده کنم. یه قاشق از مواد رو برداشتم و دادم دستش. قبل از اینکه ببره تو دهنش با انگشتش زد به غذا و بلافاصله انگشتش رو کشید عقب و کرد تو دهنش و گفت خیلی سوخت ها.... در کمال خونسردی گفتم اره مامانم غذای ر حال پخت خیلی داغه و خیلی میسوزونه! همین..! نه دعوایی. نه توضیح اضافه ای و نه لجبازی و قشقرقی...

اما به کل تو این مدت هم من و هم همسر پوست انداختیم و الان با وجود اینکه به مهدشون هم عادت کرده و هر روز از ساعت 1.5 میره تا 5.5 عصر ولی من عین کسی هستم که کتک مفصلی خورده باشه و همه تار و پود بدنم و اعصابم و روانم خسته و کوفته است و همش میخوام بخوابم... یعنی با خودم فکر میکنم اگه یه سال هم به خواب زمستانی برم شاید خستیگم کامل برطرف نشه.

این بود ماجرای اینروزهای ما..

امیدوارم هیچ مادری روز سخت نداشته باشه..

نماز روزه هاتون هم قبول

ما رو هم دعا کنید.

بای